کسی نمی گوید که مرگ می تواند یک رویداد عادی باشد، نه هیچکس چنین ادعایی ندارد . مرگ هرچند هم عادی باشد و به آرامی و نرمی دست کسی را بگیرد و با خود ببرد بازهم مرگ است، بازهم نابودی است ، بازهم ترس آور و صد البته که همچنان غیر عادی. مرگ هیچوقت نمی تواند تبدیل به یک اتفاق عادی شود.
از حکایت مرگ عادی که بگذریم، عده ای اما مرگ را بر دیگران تحمیل می کنند. در افغانستان مرگ عده ای بها و بهانه ای برای زندگی عده ی دیگر پنداشته می شود. هر از چندی “انفجار” پایان زندگی عده ای را رقم می زند ، افرادی را سیاه پوش می کند، کودکانی را بی پدر و زندگی هایی را نابود. در افغانستان بیش از سه دهه است که مرگ بهانه ای برای زندگی شده است. عده ای گمان می کنند که می توانند با مرگ دیگران به زندگی و راحتی برسند.
طالبان دست به کشتن افرادی می زنند که آنها را نمی شناسند. مثلا بمب گذاری در رستوران لبنانی ها در کابل را در نظر بگیرید . در میان کشته شدگان افرادی با وضعیت زندگی و شغلی بسیار متفاوت در کنار هم جمع شده بودند. کارمندان سازمان ملل، مترجمان، آدم های بسیار عادی و معمولی و … تنها نقطه ی اشتراک این افراد ” غذا خوردن” بوده است. اگر تعداد افراد جمع شده در این رستوران 50 نفر می بود یا 5 نفر برای طالبان هیچ تفاوتی نداشت. طالبان قربانیان خود را نمی شناختند و نمی خواستند هم بشناسند. طالبان تک تک افراد حاضر در این رستوران را به عنوان ” وسیله” و “شئی” برای رسیدن به اهداف سیاسی خود استفاده کردند. می گویند در میان کشته شدگان یک زوج جوان هم بوده که برای بزرگداشت سالگرد عروسی شان به آن رستوران رفته بودند. آیا طالبان می دانند که چه رنج هایی این دو تن را تا حجله ی عروسی رسانده و چه خون دل هایی آنها را به همدیگر رسانده است؟ آیا طالبان می دانند که آن دو جوان سیاه بخت چه آرزوهایی برای خودشان و فرزندان آینده ی شان داشتند؟ نه، مسلما نه. طالبان حتی نمی خواهند هم بدانند که قربانیان کشتارهای کور شان کیستند. جان و جهان قربانیان به درد طالبان نمی خورد. طالبان تنها به تعداد تن های آغشته به خون فکر می کند که می تواند بر دولت فشار وارد کند و تن به مذاکره و مصالحه با طالبان بدهد. همین، به همین سادگی و به همین بیهودگی. برای طالبان اصلا مهم نیست که کودکی پدرش را ، سقف بالای سرش را و تامین کننده ی آرامش و امنیت اش را برای همیشه از دست می دهد. طالبان نه تنها هیچ مشکلی با پدر آن طفل نداشته بلکه حتی او را نمی شناخته اند. طالبان تن آن پدر را تنها “وسیله” ای برای ایجاد فشار سیاسی پنداشته اند. از همه ی پدر بودن یک پدر تنها تن او را دیدن، و او را فقط همانند “وسیله “ای برای ایجاد فشار سیاسی دیدن دیدن کار طالبان است. همین، به همین سادگی، به همین بیهودگی. اینکه آن کودک یک عمر بی پدر شده است برای طالبان کاملا بی اهمیت است. اینکه معنای بی پدری در کشوری مثل افغانستان برای یک کودک چیست، هیچ ربطی به طالبان ندارد.
اینست که برای مردم ما “انفجار” یک رویداد تقریبا عادی شده است. هر روز درهر گوشه ای از این خاک خسته ، بمبی منفجر می شود و بعد از آن خون، خاک و خاکستر صحنه را پر می کند. و بعد البته که کودکی بی پدر می شود و یا زنی بی همسر و یا خواهری بی برادر و یا برادری بی برادر. و یا حتی یک خانواده، همه ی یک خانواده ، با همه ی خاطرات خوب و بد شان ، با راحتی یا خستگی شان، با سیری یا گرسنگی شان، با دین یا بی دینی شان باهم منفجر می شوند. یک خانواده که باهم به این دنیا نیامده بودند، باهم از این دنیا می روند. همین، به همین سادگی، به همین بیهودگی.          
اما این “انفجار” ها با همه ی تکرار و کثرت شان، هیچوقت عادی و معمولی نخواهند شد. چون مرگ، هیچوقت عادی و معمولی نمی شود. مرگ پایان زندگی است، پایان عادت و عادی بودن. به همین دلیل، طالبان در ذهن مردم مساوی با مرگ و نیستی خواهند بود. طالبان همواره مساوی مرگ خواهند بود، مساوی با نیستی و نابودی.