در افغانستان سال‌های سال است که جنگ جریان دارد. سال‌هاست که ما علیه یک‌دیگر می‌جنگیم و به بهانه‌های مختلف، هم‌دیگر را می‌کشیم. سی یا چهل سال پیش را در نظر بگیرید. منظور زمان جنگ‌های داخلی است. هر جبهه و هر رهبر حزبی به انواع و اقسام آیه و حدیث مسلح بود و طرف مقابل خود را کافر می‌خواند و کشتنش را واجب. طرف مقابلش نیز درست مثل او و به همان سلاح‌های قدرت‌مند مجهز بود. ما سال‌ها هم‌دیگر را به قتل رساندیم و همه‌ی این قتل و کشتار‌ها را به نام خدا نوشتیم و مسئولیت آن‌ها را به‌راحتی به گردن خدا گذاشتیم. پیش از ظهور ناگهانی طالبان، گروه‌های جهادی علیه هم جنگیدند و با همه‌ی توان برای نابودی کامل یک‌دیگر تلاش کردند. همه‌ی این جنگ‌ها هم به نام خدا صورت می‌گرفتند. موشک‌هایی که کابل و شهروندان بی‌گناهش را نشانه می‌گرفتند، به نام خدا شلیک و با صدای الله اکبر مجاهدین ظفرمند همراهی می‌شدند. طالبان که از راه رسید، همه‌ی مجاهدین و تمام گروه‌های جهادی را از دم کافر خواند. بازهم جنگ آتش تازه‌ای در وطن پاره پاره‌ی ما شعله‌ور شد و این جنگ هم، مثل همه‌ی جنگ‌های دیگر به نام خدا و به بهانه‌ی جهاد در راه او صورت گرفت. طالبان هم تا می‌توانست مسلمانان بی‌گناه را به قتل رساند. طالبان هنوز که هنوز است تا می‌تواند مسلمانان بی‌گناه را به قتل می‌رساند و همه‌ی این خون‌ها را به گردن خدا می‌گذارد و بهانه‌ی همه‌ی این ویران‌گری‌ها را جهاد می‌خواند.

همه‌ی آن کشتن‌ها، سوزاندن‌ها و ویران‌گری‌های دهشت‌ناک برای یک لحظه هم ایمان قاطع و یقین کامل رهبران ما را سست نکردند. رهبران دینی و حزبی ما برای یک لحظه هم به‌درستی فرمان‌های قتل‌شان شک نکردند و از خود نپرسیدند که ممکن است این کار مخالف رضایت خدا باشد. کسی نگفت که خدا از ما خون نمی‌خواهد، جان نمی‌خواهد، ایمان می‌خواهد. در آن هیاهوی کشتارها کسی فرصت و جرأت شک‌کردن را هم نداشت. یا باید می‌کشتی، یا باید کشته می‌شدی. اما درد اصلی در این بود که همه‌ی این کشتار‌ها رنگ و نام دینی به خود گرفته بودند.

از آن‌همه تجربه‌های تلخ و ویران‌گر چیزی نیاموختیم. زمان گذشت و به بیست‌و‌هشت حوت سال 1393 رسید. ما مردم بازهم قیام کردیم تا به نام خدا و مثلا به خاطر او گردن انسان دیگری را از تنش قطع کنیم و فرصت لبخند و شادمانی را از او بگیریم. این بار اما نه به فتوای یک رهبر و مفتی، نه به فتوای یک قاضی یا ملاامام، که به فتوای یک تعویذنویس جاهل. تعویذنویسی در مسجد شاه دوشمشیره‌ی فریاد زد که «وای مردم! این زن قرآن شریف را آتش زده». ما بدون این‌که دنبال پاره‌های کلام خدا بگردیم تا ببینیم که واقعا قرآنی سوزانده شده است یا خیر، بدون این‌که صدای آن زن مظلوم را بشنویم یا حتا فرصت یک ثانیه سخن گفتن به او بدهیم، حتا بدون این‌که فرصت یک ثانیه سخن‌گفتن به وجدان‌های خسته و خواب‌آلود خودمان بدهیم، به سخنان آن تعویذنویس شوم ایمان کامل و یقین قاطع حاصل کردیم و آن زن مظلوم را کشتیم. ای‌کاش فقط کشتن بود، ای‌کاش مسئله فقط گرفتن فرصت زندگی و لبخند از این زن جوان بود. ما به نام خدا او را لگد‌مال کردیم، ذره ذره جان جوان او را از او گرفتیم. بعد با موتر از روی جسد نیمه‌جانش عبور کردیم. همه‌ی این شکنجه‌های قرون وسطایی حس انتقام ما را سیراب نکردند و بعد پیکر بی‌جان این جوان را به آتش کشیدیم و نشستیم تا نظاره‌گر ذره ذره سوختن پیکر یک انسان باشیم. بعد نشستیم تا نظاره‌گر سوختن جسم یک زن باشیم؛ زنی که خداوند او را به زیبایی و ظرافت آفریده تا روزی سر و همسری برای کسی باشد، تا روزی مادر شود و پستان مهر بر دهان کوچک کودکی بگذارد، تا عشق، مهر و انسانیت را ترویج کند.

ما آن زیبایی‌ها را ندیدیم. خشم و «غیرت افغانی»مان مانع از آن شد تا بدانیم که آن زن خود حافظ قرآن و معلم قرآن است. سخنان تعویذنویس جاهل چنان آتشی در دل ما روشن کرد که شیطان رجیم هم تا کنون نتوانسته است چنین آتشی را در هیچ دلی و در هیچ جایی از تاریخ بیافروزد. فرخنده، این بانوی جوان و برومند در میان شعله‌های خشم ما سوخت. نه تنها فرخنده، که همه‌ی اعضای خانواده‌ی او، همه‌ی دوستانش، همه‌ی کسانی که با او سلام و سخنی گفته بودند. نه نه، بُعد فاجعه از این‌ها بزرگ‌تر است. همه‌ی کسانی که حادثه‌ی تلخ مرگ او را شنیده و صحنه‌های دل‌خراش و غیرانسانی قتلش را دیده‌اند، در آتش اشک و اندوه می‌سوزند. چراغ نام فرخنده هم‌چنان روشن خواهد ماند؛ اما خاطره‌ی تلخ‌کامی‌اش کام همه‌ی ما را برای همیشه تلخ خواهد کرد.

کسانی که فرخنده را به آن شکل وحشیانه به شهادت رساندند، احتمالا وجدانی برای بیدارشدن و عذاب‌کشیدن ندارند. ما که شاهدان تصویری و خبری مرگ اوییم، روزهاست که از شدت اندوه بر خود می‌پیچیم. صحنه‌ی دل‌خراش و عذاب‌آور مرگ آن جوان‌مرگ به صورت عکس و فیلم جاویدانی شده است. هر عکس خون‌آلود فرخنده نه تنها نمایشگاه توحش قاتلان جاهل اوست، بلکه آیینه‌ی دِقی است روبه‌روی همه‌ی ما، روبه‌روی انسانیت این عصر. آیینه‌ای که بیماری بزرگ جامعه‌ی ما را به نمایش می‌گذارد. بیماری بی‌دردی، بیماری بی‌مهری، بیماری بی‌حسی، بیماری یقین جاهلانه و در یک کلام، بیماری رخت ‌بر‌بستن انسانیت از جان و جهان بسیاری از ساکنان این سرزمین.