جای خالی بودا

هیچ‌کس عزیز! می‌دانی که بامیان با اندوه میانه‌ی خوبی ندارد. می‌دانی که قرن‌ها در یک طرف بامیان بودا ایستاده بود و طرف دیگر آن کوه‌ها. بامیان در میانه‌ی بودا و کوه، قرن‌ها زیسته است. خورشید اگر از بلندی حضرت بودا اجازه نمی‌گرفت، حق ورود به ساحت مقدس بامیان را نداشت. خورشید اول از شانه‌های حضرت…

تو و تاریخ

هیچ‌کس عزیز! تاریخ مثل یک انباری است که در آن واقعیت‌های مرده را روی هم چیده‌اند، مثل یک الماریِ پر از چیزهای مرده، پر از عکس‌های شکسته‌، پر از نام‌های مچاله شده. تا حالا کتاب تاریخی خوانده‌ای؟‌ می‌دانم هرکسی به شکلی با تاریخ رابطه دارد. کسی نیست که بتواند  تاریخی نباشد. دلیل این مسئله هم…

از دوبیتی چشمانت

وقتی که به چشمان تو نگاه می‌کنم‌، نگاه‌هایم انگار بال می‌گشایند، پرواز می‌کنند و می‌خواهند همان‌جا، در خانه‌ی چشمان تو هم‌چنان بمانند. چشمان تو مثل دو چشمه اند، زلال و زنده. گمان می‌کنم که چشمانت از همان نخستین روز خلقت جهان جاری بوده‌اند. نخستین بار هوای حضرت حوا به چشمانت زده است. گویا آدم، نه…

زندگی

زندگی همین چندثانیه مانده به صدای توست که از آن طرف با چهره‌ی متبسم می‌گویی، سلام!‌ من از جای خود برمی‌خیزم که به احترام تو برخاستن کم‌ترین کاری است که می‌شود کرد. زندگی شاید همان چندثانیه‌ای باشد که دست مرا می‌گیری و رنگ صورتت سرخ و سفید می‌شود. به دیوار تکیه می‌کنی، نمی‌دانم شاید هم…

تاریخ خط ها

هیچ‌کس عزیز! همه‌ی خط‌ها خوب اند، همه‌ی خط‌ها ما را به جایی، به جانبی می‌کشاند. خداوند شاید جهان را با خط‌ها آفریده باشد و فاصله‌ی آدم‌ها را با خط‌ها مشخص کرده باشد. به همین دلیل وقتی از خط سخن می‌گوییم، به نوعی از فاصله‌ی میان آدم‌ها، از تفاوت میان گل‌ها و از اختلاف میان گندم‌ها…

نقطه ای در قیامت

هیچ‌کس عزیز، سلام! خواستم حالت را بپرسم، دیدم که گذشته مثل سایه‌ی سردی روبه‌روی چشمانم قدم می‌زند. به گذشته که خیره شدم، خبرهای تلخی پیشانی‌ام را خط خطی کردند. از خواب باید بر‌می‌خاستم، وگرنه با پیشانی خط خطی هیچ خدایی مرا به بندگی قبول نمی‌کرد. دست از گذشته برداشتم. گذشته شاید نقطه‌ی دوری باشد که…

چیزهای از دست رفته

هیچ‌کس عزیز سلام همیشه همین طور بوده است. تا چشم کار می‌کند، چشمه‌ها همیشه چنین بوده‌اند. تا چشمت را باز کنی که خوبی‌های جهان را خوب‌تر ببینی، خوبی‌ها تر می‌شوند و دیگر خوبی و خشکی خود را از دست می‌دهند. بعد تو می‌مانی و چیزهایی که از دست رفته‌اند. دستت را می‌گیری که گره از…

سرنوشت دشت

دشت شاید سرنوشتش این بوده، شاید تقدیرش را کوه‌های اطراف این‌گونه کوتاه و مختصر رقم زده باشد. دشت شاید دستش به خون کسی آلوده باشد که این‌گونه آرزوی زندگیِ آرام در گلویش گیر کرده است. شاید اصلا دشت دروازه‌ی بازی باشد که روزی کسی یادش رفته پشت سر خود ببندد. شاید حتا دشت دلش خواسته…

معنای سیاست

سیاست نوعی صدا کردن است. کسی را به نام خودش و به سمت خودش صدا کردن است. سیاست به جای همه و برای همه سروصدا کردن است. شاید به معنای آشتی کردن هم باشد. ما ناگزیریم که با هم آشتی کنیم، وگرنه روز و شب همه‌ی خلایق در بدخلقی و دشنام سر خواهد شد. سیاست…