زندگی همین چندثانیه مانده به صدای توست که از آن طرف با چهره‌ی متبسم می‌گویی، سلام!‌ من از جای خود برمی‌خیزم که به احترام تو برخاستن کم‌ترین کاری است که می‌شود کرد. زندگی شاید همان چندثانیه‌ای باشد که دست مرا می‌گیری و رنگ صورتت سرخ و سفید می‌شود. به دیوار تکیه می‌کنی، نمی‌دانم شاید هم دیوار به تو تکیه می‌کند. نفس نفس می‌زنی و بعد تبسم تازه‌نفس‌تری روی چهره‌ات می‌نشیند. زندگی شاید همان تبسمی باشد که مثل عریانی گل تازه است. زندگی شاید مثل یک نسیم سرگردان‌ سایه‌به‌سایه به دنبال ما می‌آید، گاهی ما به او می‌رسیم و زمانی او به ما. مهم همان رسیدن است هیچ‌کس عزیز! این جهان فقط برای رسیدن ساخته شده است، مابقی ماجرا فقط شرح رسیدن است. زندگی چیزی جز رسیدن نیست. اگر ما به جایی که می‌خوا‌ستیم، رسیده‌ایم، زندگی باید در رگ‌های ما جاری شده  باشد و حالا ما باید در رگ‌های زندگی جاری باشیم.

هیچ‌کس عزیز!

به همین سادگی، بلی، زندگی را باید به همین سادگی تعریف کرد. قدری باید قد‌مان را راست کنیم تا بتوانیم صراحت‌مان را نشان بدهیم. دنیا باید بداند که ما هستیم. اگر گلوی خود را صاف نکنیم، اگر با صدای بلند نام همه‌ی همسایه‌ها را سایه نکنیم، اگر نقش خود را در این دنیا به اندازه‌ی یک دروازه‌ی باز‌، بسته نکنیم، دنیا اصلا متوجه حضور ما نخواهد شد. می‌دانی چه  می‌گویم هیچ‌کس عزیز؟ دنیا می‌خواهد ما را درست‌تر ببینید، درشت‌تر. فرض کن که ما به دنیا آمدیم، اما دنیا ما را اصلا ندید. یا دنیا فقط توانست یک عکس سه در چهار ما را در چهارراهی ملک اصغر ببیند. این دیدن هیچ‌وقت به درد دویدن نمی‌خورد. ما باید آن‌قدر اکسیجن تلفظ کنیم که صدای هستی در رگ‌های‌مان سرازیر شود. بگذارید خدا هم متوجه حجم حضور ما بشود. بگذارید دنیا ببیند که ما فقط کلمات را خوب تنفس می‌کنیم. خدا شاید خسته باشد، از شدت این همه کار، این همه سرگرمی، این همه ساختن و خراب کردن. خدا البته همیشه‌ی خدا باید خسته باشد. هر روز باید هزاران نفر را بسازد و هزاران نفر ساخته شده را از این دنیا رد مرز کند. کار خدا مثل رییس اداره‌ی پاسپورت کابل زیاد است، اما مشکل خدا در این است که بسیاری از کارهایش را نمی‌تواند با یک مهر و تاپه حل کند. باید خودش دانه دانه همه‌ی پرونده‌ها را بخواند، خط‌به‌خط همه‌ی نام‌ها را مرور کند و بعد تصمیم بگیرد که آن آدم را، یا اصلا آن حوا را به کجا باید تبعید کند. البته کار خدا فقط تبعید کردن نیست. خدا غیر از تبعید کردن کارهای زیاد دیگری هم بلد است. البته که خدا دستگاه جاسوسی ندارد تا همه‌ی گزارش‌های  راست و دروغ را مثل یک گیلاس دوغ روی میزش بگذارند. خدا مأمور مالیاتی هم ندارد تا دارایی‌های افراد را در ندارایی‌شان ضرب بزند. این ملایکه‌هایی که گفته‌اند مأمور عذاب و حساب اند، همه‌ی‌شان، بلی همه‌ی‌شان در اعتصاب کامل به‌سر می‌برند. به همین خاطر، خداوند چندی است که فقط تبعید می‌کند. یک عده را از آن دینا به این طرف تبعید می‌کند و یک عده را هم به آن طرف.

هیچ‌کس عزیز!

در اصل می‌خواستم برایت زندگی را معنا کنم، اما حرف و حدیث ما سر از عرش در‌آورد. گفتم که زندگی همان چندثانیه است، همان چند ثانیه‌ی بسیار ساده و صمیمی. ثانیه‌هایی که آدم احساس می‌کند که کارش تمام شده است. خیال می‌کند که از دست خودش هم دیگر راحت شده است. تصور می‌کند که در زیر بارش تنهایی کاملا تر گشته است. همان چندثانیه‌ای که طعم حضورش را برای سال‌ها هم می‌شود به خاطر سپرد. زندگی همان لحظات کوچکی است که ما را از عادت‌زد‌گی این دنیا کوچ می‌دهد و به جای دیگری می‌برد. البته این اصلا مهم نیست که آن جای دیگر کجاست. مهم همان اتقاق قشنگی است که در جغرافیای جان ما رخ داده است. مهم همان کودتای کوتاه‌مدتی است که خلافت خسته کننده و ملال‌آور تکرار و عادت را سرنگون کند. بعد از کودتا ما بازهم کوتاه می‌آییم، ما بازهم دست به دامن تکرار و تقلید می‌شویم و نمی‌خواهیم که برای  لحظه‌ای هم به تغییر بیاندیشیم. چنین است که زندگی باز دچار همان بیماری مزمن می‌شود، بیماری بدی که وقتی بیاید، دیگر به‌آسانی رفتنی نیست. زندگی کم کم زنگ می‌زند و آهسته آهسته آه و ناله‌اش بلند می‌شود. زندگی اگر زندگی باشد که باید بتواند با زرنگی ما را از اسارت نجات بدهد. اگر این دنیا نتواند دردهای ما را دوا کند، باید بگذارد و از این‌جا برود.

هیچ‌کس عزیز!

معنای زندگی شاید همین نامه‌ی تلخ و طولانی بود که آن را خط‌به‌خط خندیدی و بازهم اگر فرصتی دست دهد، احتمالا آن را خط‌به‌خط خواهی خواند. من چیزی بیش از این نمی‌دانم. اصلا من توانایی تعریف کردن زندگی را ندارم. تنها کاری که می‌شود، این است که زندگی را با همه‌ی زنگ‌ها و رنگ‌هایش مردانه در آغوش گرفت، همین.