هیچ‌کس عزیز، سلام!

خواستم حالت را بپرسم، دیدم که گذشته مثل سایه‌ی سردی روبه‌روی چشمانم قدم می‌زند. به گذشته که خیره شدم، خبرهای تلخی پیشانی‌ام را خط خطی کردند. از خواب باید بر‌می‌خاستم، وگرنه با پیشانی خط خطی هیچ خدایی مرا به بندگی قبول نمی‌کرد. دست از گذشته برداشتم. گذشته شاید نقطه‌ی دوری باشد که دیگر ضرورتی به ضرب و تقسیمش نداشته باشیم. گذشته باید همیشه مساوی با گذشته باشد، مساوی با صفر. گذشته را اگر در هرچیزی ضرب کنیم، حاصلش نباید بیش‌تر از صفر باشد. به همین دلیل، قدم زدن گذشته روبه‌روی چشمان کسی نباید مسئله‌ی بغرنجی باشد. نباید خاطر کسی را خط خطی کند. از کنار گذشته بی‌هیچ نگرانی عبور کردم و خودم را این‌جا رساندم. همین‌جا که شما روی شانه‌ی زمان نشسته‌اید و دست‌تان را بر گردن گل‌های تازه انداخته‌اید. تماشای زمانی که نه گذشته است و نه هم قصد گذشتن از جایی را دارد، حسرت‌بر‌انگیز است. من این حال مطلق را خیلی دوست دارم. حالی که مثل حلوا شیرین است و مزه‌اش زیر دندان آدم تا رسیدن به محله‌ی حوا باقی می‌ماند. خیال می‌کنی که زمان حال مثل یک توپ به‌پای هرکسی که می‌خورد، نه به خوردن فکر می‌کند و نه هم به ماندن. توپ پیش از آن‌که به چیزی فکر کند، به توپ بودن خود و به توپ ماندن فکر می‌کند. توپ نسل‌هاست که دست از ماندن می‌کشد و با هر ضربه‌ای دو‌باره به حرکت درمی‌آید. توپ قرار است که همیشه بی‌قرار باشد. همیشه روی پاهای این و آن، برای رسیدن به دروازه‌ای تلاش و تقلا کند. زمان حال نیز مثل همان توپ است. اگر زمان حال برای لحظه‌ای هم قرار بگیرد، فرصت زیادی را برای زنده بودن از دست داده است. زمان حالی که سکوت کند، به احتمال بسیار زیاد، سقوط می‌کند. به احتمال بسیار زیاد، ضرب در گیسوان خودش می‌شود و خودش را در حاشیه‌ی یک شهر شلوغ جا می‌گذارد. زمان حالی که در حاشیه‌ی شهر شلوغ جا گذاشته شود، از یاد شهرهای دیگر می‌رود و در نهایت بی‌کسی، تبدیل به گذشته می‌شود.

هیچ‌کس عزیز!

بگذار صادقانه بگویم. دلم می‌خواست که حالت را بپرسم. می‌خواستم بدانم که با روز و روزگار چگونه‌ای و احوالت شبیه کدام یک از حواله‌داران شهر است. دیدم که اگر حالت را بپرسم، تو را به کس دیگری حواله داده‌ام. تو را به نقطه‌ی دوری حواله کرده‌ام. تو را در میان گیسوان گرد گرفته‌ات، در میان شانه‌های شیدایت و در هجوم همیشگی گذشته، به هیچ تقسیم کرده‌ام. تقسیم شدن به هیچ، خطرناک‌تر از سرطان است. سرطان را حد‌اقل می‌شود در میان سرک‌ها جار زد. می‌شود سرطان را با سروصدای زیاد از سرمای زمستان خارج کرد. اما کسی که بر هیچ تقسیم شود، هم دنیا از دستش رفته است و هم آخرت. اصلا کافر بودن یعنی همین. یعنی کسی که دست فلک او را بر هیچ تقسیم کند. چنین آدمی به هیچ حوایی نخواهد رسید. چنین آدمی را از همه‌ی بهشت‌های هشت‌گانه بیرون رانده خواهد شد. به جرم سیب‌هایی که در میان جیب‌هایش کپک زده‌اند، باید صبح تا شب سرش را در میان دو دستش محکم بگیرد. البته کسی که سرش را در میان دو دستش محکم می‌گیرد، الزاما کسی نیست که همه‌ی هستی‌اش بر هیچ تقسیم شده است. اما کسی که سرش را بر هیچ تقسیم می‌کند، باید بداند که گلوبول‌های سرخش قهر کرده‌اند و به خانه‌ی بخت‌شان رفته‌اند. گلوبول‌ها را باید در گردنه‌ی باغ بالا آن‌قدر سرخ کرد که صورتش از شدت خجالت سرخِ سرخ شود. بعد باید سرش را بالا بگیری و گردنش را مثل گردی که از چهارراهی ملک اصغر با غرور عبور می‌کند، با غرور از خودش دور کنی و برای سلامتی‌اش دعا بخوانی. قضیه همین است. شاید هیچ قضیه‌ای این‌قدر ساده نباشد. قضیه‌ها معمولا قد می‌کشند، قضیه‌ها معمولا از کنار عابران خسته با قد بلند‌شان عبور می‌کنند. اما این قضیه تا دلت بخواهد، خلوت شده است. مثل مگسی که در میان یک ریش انبوه، بدون هیچ مکثی به‌دنبال ریشه‌های خود می‌گردد. این مگس آن‌قدر سرگردان خواهد شد که برای پیدا کردنش کاری حتا از دست افلاتون نیز ساخته نخواهد بود.

هیچ‌کس عزیز!

باید بتوانم بی‌هیچ تردیدی حالت را بپرسم. نباید خیال کنم که خدا در هر چیزی دخالت می‌کند. حال تو اصلا چه ربطی به گذشته‌ی افلاتون دارد؟ اگر نظر مرا بخواهی، افلاتون یک گذشته‌ی تمام‌عیار است. گذشته‌ای که عیارش بیست و دو متر بلند از برج‌های دوبی است. اگر با این برج‌ها زبان‌بازی کنی، احتمالا باید عربی‌ات عین علف‌های صحرا تازه باشد. اما اگر با افلاتون شاخ‌به‌شاخ هم بشوی و بخواهی که روی شانه‌اش معادلات چند‌مجهولی‌ات را حل کنی، اتفاق خاصی نمی‌افتد. افلاتون احتمالا ریاضیاتش چندان خوب نیست. می‌گویند که سال‌های سال فلسفه را با آب و صابون سرکشیده و همه‌ی تعبیرات تلخ و طولانی را در یک چشم به‌هم زدن تبدیل به معناهای قشنگ و شاداب می‌کرده است. اما ریاضیاتش ضعیف‌تر از سوفیان دهه‌ی دهم میلادی بوده است. شاید اصلا نمی‌دانسته که صفر در هر عددی که ضرب شود، باز هم مثل خودش می‌ماند. به همین دلیل، باید از افلاتون دل بکنم و همه‌ی توجه‌ام را به سمت حال تو جلب کنم. حالا با خیال راحت می‌پرسم که حالت چطور است؟ چقدر گذشته توانسته است که از مرز زندگی گذشته و وارد سلول‌های حالت شود؟ چقدر حالت به شعر سعدی و حافظ شبیه است و تا چه اندازه می‌شود قامت خوشی‌هایت را اندازه گرفت و تا کجا می‌شود ستون ثانیه‌هایت را کج کرد؟

می‌دانم که این سوال‌ها ربط چندانی به سلامتی‌ات ندارند. می‌دانم که از همه‌ی پل‌ها می‌توان بی‌آن‌که تر شد، عبور کرد. خوبی پل اصلا همین است. پل را برای این ساخته‌اند که بشود از نقطه‌ی خشکی به خشکی نقطه‌ای عبور کرد. حالا چگونه می‌شود فهمید که بین نقطه‌ای در قیامت تا قامت بلند درختی چند تا بهار تار و مار شده است؟

از این فرضیه‌های کسالت‌آور باید گذشت. شاید حال شما کمی خوب‌تر از فرضیه‌های من باشد. شاید بشود بین همه‌ی نقطه‌ها پل ساخت. بین نقطه‌ای در گذشته و نقطه‌ای درست در دل حال ساده.