دشت شاید سرنوشتش این بوده، شاید تقدیرش را کوه‌های اطراف این‌گونه کوتاه و مختصر رقم زده باشد. دشت شاید دستش به خون کسی آلوده باشد که این‌گونه آرزوی زندگیِ آرام در گلویش گیر کرده است. شاید اصلا دشت دروازه‌ی بازی باشد که روزی کسی یادش رفته پشت سر خود ببندد. شاید حتا دشت دلش خواسته که همین‌طوری در وسط بیابانِ خدا خطوط چهره‌اش کاملا نمایان باشند. شاید دلش خواسته که صریح و ساده زندگی کند و در برابر هر در و دیواری، دیوانه‌وار نه بگوید. هرکسی که از دروازه‌ی هستی وارد می‌شود، اولین چیزی را که می‌بیند، هویت برهنه و شکل و شکم دشت است. شاید اصلا خود دشت، دست به توطئه‌ای زده باشد. شاید این نوعی خودنمایی باشد، نوعی برهنه کردن خود در میان کوه و جنگل. دشت حتما دلش از غصه‌های روزگار پر بوده و هیچ راهی جز برهنه شدن نداشته است.

هیچ‌کس عزیز!

شاید درد دوری و غریبی دشت را وادار کرده تا هستی‌اش را این‌چنین عریان کند. در میان این‌همه کوه، حضور داشتن در میان این‌همه جنگل، زندگی کردن همیشه دشوار است. اصلا وقتی که کوه نباشی و مجبور باشی که در کنار کوه زندگی کنی، چاره‌ای جز عریان شدن نداری. وقتی که جنگل تا همه‌ی هستی‌ات نفوذ کند و شاخ و برگ درختانش دروازه‌های سکوت و سادگی‌ات را به ستوه در بیاورد، چاره‌ای جز هموار شدن نیست. باید دشت باشی تا بتوانی از زبان برگ سخن بگویی، از زبان لاله و بزغاله.

با همه‌ی این حرف‌ها، دشت جایی است که همه‌ی دروازه‌ها و دیوارهای جهان به پایان می‌رسند. دشت جایی است که هرکسی می‌تواند از هر طرف که دلش خواست برود و به هر طرف که دلش خواست برود. دشت البته که از درک این مسئله عاجز است و همیشه آرزوی کوه شدن را در دلش می‌پروراند. دشت می‌خواهد که قد بکشد و بزرگ‌تر شود. اما کوه شدن کار ساده‌ای که نیست. باد‌های تشنه و تندخو همیشه با کوه‌ها درد دل می‌کنند. باد خاک دشت را بر سر و روی کوه می‌ریزد و بعد با صدای بلند راز سرگردانی خویش را به گوش کوه می‌گوید. دل کوه باید از سنگ باشد که بتواند در برابر درد سرگردانی باد طاقت بیاورد. باد هم دلش می‌خواهد که آواره‌ی کوه و بیابان نباشد. باد دلش می‌خواهد که در نقطه‌ای از این خاک خانه‌ای بسازد و دست باده‌ای را بگیرد و زندگی زناشویی تشکیل بدهد. فرزندان باد و باده باید هم باد باشند و هم باده. اما باد تا یادش می‌آید، فقط باد بوده و هیچ‌وقت نتوانسته که صورت مقشوقه‌ی زیباروی خود را ببیند. کسی هم نمی‌داند که باده کجا زندگی می‌کند و سرگرم چه کاری است. اصلا کسی نمی‌داند که خداوند جنس مخالف باد را که همان باده باشد، آفریده است یا خیر؛ اما باد اصرار دارد که خداوند دست به چنین کاری زده است. باد تصور می‌کند که خداوند فقط یک تصویر را با دستان مبارک خویش کشیده است و آن‌هم تصویر باده بوده است. باد می‌گوید که حتا سعدی، حافظ و مولانا نیز باده را دیده‌اند و در ستایش آن شاه‌بانوی باد، سخن‌ها گفته‌اند. باد البته که راست می‌گوید. باده در شعر شکوه ویژه‌ای دارد.

هیچ‌کس عزیز!

سخن اصلا در مورد دشت بود؛ اما به درد دربدری باد کشیده شد. بگذارید باد را همان‌جا، درست در میان دشت رها کنیم و به دشت برگردیم. شاید عشق باد و باده اصلا به ما ربطی نداشته باشد؛ اما همواری و بیکاری دشت چیزی است که عمیقا ما را می‌رنجاند. چرا خداوند دشت را مثل یک خط فاصله آفریده است؟ اصلا یکی باید جرأت کند و برای یک ثانیه هم که شده، خدا را از خواب بیدار کند و بپرسد که چرا. چرا دشت را این‌قدر سرد و ساده آفریده است؟ چرا همه‌ی ارزش‌های کوه بودن را از دشت گرفته و بعد آن را درست بغل گوش کوه نشانده است؟ دشت شاید دلیل اصلی سرگردانی باد باشد. وقتی در دل دشت قدم می‌زنی، به‌ درستی نمی‌دانی که شمال جهان کجاست و جنوب آن خوب‌تر است یا شرق آن. به هر طرف که بروی، دشت است و هرچقدر هم بروی، دشت است. دشت هیچ وقت دست از دشت بودن نمی‌کشد و هرچه هم که قدم بزنی و گام‌هایت را تندتر برداری، باز هم بردباری دشت به پایان نمی‌رسد.

هیچ‌کس عزیز!

دشت به‌شدت از یک‌نواختی زندگی‌اش ناراحت است. دلش می‌خواهد که کسی بیاید و دروازه‌ای را برای همیشه پشت سر خود ببندد. اگر کسی بتواند دروازه‌ی سرنوشت را پشت سر دشت ببندد، در آن صورت دروازه‌ای در یک سمت دشت بسته خواهد شد. دشت اصلا دلش به همین آرزوی محال خوش است. خیال می‌کند که سرانجام کسی پیدا خواهد شد که بتواند برخلاف مصلحت باد، دشت را برای همیشه از درد یک‌نواختی نجات بدهد. اما چه کسی می‌تواند برخلاف منافع باد حرکت کند و به فکر بستن دروازه‌ی هستی در قملرو باد باشد؟ به نظر می‌رسد که دشت دچار خیال‌پردازی شده باشد. دشت باید درد دشت بودن را با آغوش باز بپذیرید و بعد در سایه‌ی حمایت‌های بی‌دریغ کوه، بخشی از همواری و یک‌نواختی خود را درمان کند. کوه اگر بخواهد، می‌تواند کمی از قامت بلند خود را در دل دشت بریزد. از آن‌همه کوه، از آن‌همه قله‌های بلند و قدرت‌مند، چیزی کم نمی‌شود. اگر دشت‌ها در عطش قد کشیدن هستند و عمیقا از دشت بودن‌شان رنج می‌برند، کوه می‌تواند دست به کمر ببرد و کمی از کسوت و هیبت خود را به نمایش بگذارد.

هیچ‌کس عزیز!

اصلا بگذارید که دشت هم‌چنان دشت باشد. کوه حتا روحش از اندوه دشت بی‌خبر است. باد و باده اگر قرار باشد روزی هم به هم برسند، در دل ساده و صبور دشت می‌توانند دست در گردن یک‌دیگر بیاندازند و با کوه‌ها عکس یادگاری بگیرند.خطاب به هیچکس