” یک چپی این گونه شعر می خواند” نوشته ی شیوا و شیرینی است از شاعران جوان کشور، روح الامین امینی که اشارت های آشکاری به شعر پست مدرن دارد. اما شیرینی این نوشته گاهی تلخ می شود و زمانی نیز تلخی این نوشته ی شیرین تاریک و تنها می گردد. امینی در این نوشته ی شیرین- که گاه تلخ می شود- سئوال هایی را در ذهن خواننده – بخوانید مخاطب-می کارد. بعضی از این سئوال ها پسانتر- یا در هنگامه خوانش شان- بزرگ می شوند، بزرگ و سمج. یکی از سئوال های تنومند و سمج این نوشته ی شیرین- که گاه تلخ می شود- اینست: معشوقه ی شعر پست مدرن کیست؟ البته این سئوال را می توان کوچکتر و لاغر تر کرد و پرسید: معشوقه ی شاعر پست مدرن کیست؟
اما همین نوشته ی شیرین- و بعضی وقت ها تلخ- به ناگاه تاریک می شود. این تاریکی از تاریخ زبان آقای امینی سرچشمه می گیرد. آقای امینی از علی عبدالرضایی می پرسد: ” معشوقت چیست؟”.
همه ی ما می دانیم که عبدلرضایی متهم به پست مدرنیزم است ( آنچنان که عبدالرب رسول سیاف متهم به پست نامدرنیزم است). می گویند که عبدالرضایی گاهی روی دسترخان شعر، رو به روی سعدی و حافظ دراز می کشد خیلی هم آسان به خواب می رود و با یک مشت قافیه شکسته و ریخته از خواب بر می خیزد و درست همان جایی می نشیند که نباید بنشیند.
بر گردیم به تاریکی پرسش آقای امینی. معشوقه شعر فارسی، در همیشه ی تاریخ، جنس مونثی بوده که قطر کمر ، ارتفاع شانه ، جحم گیسوان و وسعت چشمانش موی بر اندام همه ی عابران خیس و خسته راست کرده است. اما با ورود مدرنیزم به دنیای شعر، نوع تازه ای از معشوقه ها نیز به میدان آمده اند که قطر کمر شان چندان هم قلمی نبودند. با آمدن مدرنیزم، بعضی از معشوقه ها نرینه شدند یا بعضی از نرینه ها معشوقه – بر وزن مادینه- گشتند. مردانی پا- یا شاید هم سر- به وادی هستی نهادند و بدون اینکه دچار حالت تهوع و استفراغ شوند معشوق های نرینه ی شان را به بازار شعر و ادبیات کشاندند. تغییر در جنیست معشوقه و یا به وجود آمدن تنوع در نوعیت معشوقه می تواند پرسش ازچیستی آنرا متحمل سازد.
آقای امینی، سرانجام خود به سئوال ” چیستی معشوقه” پاسخ می گوید. یعنی آقای امینی سعی می کند که فهم خودش را از ملاقات پست مدرنیزم و عشق شرح بدهد. او پس از توضیح چرخش و پیچش و تغییر- که طبیعت پست مدرنیزم است-به یک نقطه بسیار تلخی می رسد. نقطه ای که در آن حافظ با تمام بزرگی حافظه اش، توسط یک بمب گذار غیر انتحاری منفجر می شود و تکه و پاره های اندام شاعرانه حافظ روی سنگ فرش های پست مدرن خاکستر می شود.
این نقطه شدیدا تلخ کجاست؟ آقای امینی( خطاب به علی عبدالرضایی) می گوید:” تو به دور هیچ معشوقه ای در دنیایت نمی چرخی، تو به دور خودت می چرخی و باید به دور خودت بچرخی… تو معشوقه خودت هستی”.
اما در تاریخ ادبیات همه جهان، یا در جهان تاریخ همه ادبیات، عشق عبور از خویش است. عشق برافراشتن خیمه ای در خارج از استخوان های خویش است. تنها عشق است که مارا از خوردن همدیگر بر حذر می دارد ورنه در اخلاق و مذهب کلاه های نمدی فراوانی را می توان یافت که بتوان آنرا در جای خالی انسانیت گذاشت. چون اخلاق و مذهب قبل از هرچیزی ” اخلاق ماست” و ” مذهب ماست”. اخلاق و مذهب به “ما” و ” من” دچار شده اند و از آن رهایی ندارند. اما عشق عبور از “ما” و ” من” است.
اگر عشق را از دیوان حافظ بر داریم، از آن آفتاب زلال جنازه ای برجای خواهد ماند که هیچ دیوانه ای هم برآن سنگی نخواهد انداخت. و یا اگر اوکتاویوپاز عشق را از ” سنگ آفتاب” اش سانسور می کرد، گمان می کنید این سنگ همچنان آفتاب می ماند؟
اگر عشق پست مدرن بازگشت به خویشتن خویش باشد و بت ساختن خویش، در آن صورت پست مدرن و هنر و شعرش را باید برد و از غارهای تاریک ” تورا بورا” آویزان کرد تا همچنان در خویشتن خویش مستغرق بماند.
بت ساختن خویش نه تنها پایان عشق است که پایان جهان نیز خواهد بود. ما با عبور از خویش زنده می مانیم و با رجوع به خارج از استخوان های خویش انسان می شویم. مرکز هستی ما باید خارج از هستی ما باشد و رنه دچار دور تهوع آور و مسخره ای خواهیم شد.
تغییر جنسیت معشوقه را می توان فهمید اما تغییر جنیست عشق را نه. پست مدرنیزم با تحول و تغییر معنا می یابد و با تحول و تغییر شکل می گیرد. در دایره ی تردید انگیزانه ی پست مدرن هیچ چیزی ثابت نیست حتی تعریف چیزها. در این تغییر و تحول گیچ کننده اما یک چیز، تنها یک چیز ثابت می ماند و آنهم عشق است. قبله ی شاعر پست مدرن در ازدحام استخوان هایش نیست. شاعر پست مدرن عشق می ورزد اما در هنگامه ی وزش نسیم عشق، خارج ازخیمه ی استخوان هایش می نشیند و از خویشتن خویش دوری می جوید.
عشق پست مدرن، قبل از هرچیزی باید عشق باشد. شاعر پست مدرن قبل از آن که شاعر باشد یا پست مدرن، انسان است. درست به همین دلیل ساده نمی تواند عاشق خود باشد. اگر عاشق خود باشد می پوسد.