تأملی بر گفتوگوی عبدالکریم سروش و مصطفی ملکیان پیرامون نسبت روشنفکری و حقیقت
نهاد «حلقه نگاه نو» گفتوگوی مجازی میان دو تن از برجستهترین روشنفکران و متفکران ایرانی، داکتر عبدالکریم سروش و استاد مصطفی ملکیان را در کلاب هاوس برگزار کرده بود که هم برگزاری چنین گفتوگوهایی در ذات خود و هم مطالب مطرح شده در این نشست بسیار مهم و تأملبرانگیز بود. نخست اجازه بفرمایید خلاصه این گفتوگوها را خدمت شما تقدیم کنم.
استاد مصطفی ملکیان:
استاد مصطفی ملکیان آغازگر این گفتوگوی اندیشمندانه بود. مهمترین نکته در سخنان استاد ملکیان تعریفی است که ایشان از روشنفکر عرضه کرد. البته ایشان یادآور شد که این تعریف از روشنفکر را در مقالهای که بیست سال پیش نشر شده مطرح کرده است. وی گفت که روشنفکر از آن روی که روشنفکر است باید «تقریر حقیقت و تقلیل مرارت کند». به عبارت دیگر، صرف نظر از اینکه روشنفکر مصروف و مشغول چه شغل و حرفهای است، باید تقریر حقیقت و تقلیل مرارت کند و ذات روشنفکری بر این دو امر استوار است. روشنفکر به نظر استاد ملکیان باید حقایق را از طریق آموزش یا «کشف شخصی» به دست آورد و بعد آن را در اختیار مردم بگذارد. آقای ملکیان در مورد چیستی حقیقت چیز چندانی نگفت. صرفاً عنوان کرد که مرادش از «حقیقت» آن چیزی است که برای روشنفکر «صادقانه» و «مجدانه» جلوهگر شود. بخش دوم تعریف روشنفکری برای استاد ملکیان «تقلیل مرارت» است که به نظر وی روشنفکر به لحاظ عملی باید بکوشد از درد و رنجهای همنوعان خود کم کند. در حوزه عمل، کاستن رنج دیگران یکی از پایههای روشنفکری به حساب میآید. آنچنانی که در حوزه نظر «تقریر حقیقت» وظیفه خطیر او پنداشته میشود.
استاد ملکیان در ادامه صحبت خود به رابطه میان عمل و نظر در انجام رسالت روشنفکری اشاره کرد و پرسید که اگر تقریر حقیقت در تعارض و تقابل با تقلیل مرارت قرار گیرد، روشنفکر کدام یکی را باید برگزیند. ایشان با برشمردن اهمیت تقریباً همسان و برابر هر دو مسأله، رای به برتری «تقریر حقیقت» داد و گفت که اگر روشنفکر مجبور به انتخاب باشد، باید جانب حقیقت را بگیرد و مصلحت مردم را بر آسایش آنان ترجیح دهد. برتری مصلحت و خیر مردم بر خواست و خواهش آنان، استاد ملکیان را بر آن داشت تا بگوید که در کنار نقد قدرت و نظام حاکم، نقد اخلاق و کردار مردم یکی از وظایف اصلی روشنفکر به حساب میآید. به نظر استاد ملکیان، کار روشنفکر داوری کردار مردم است و در این داوری باید با زبان مردم سخن بگوید. روشنفکر باید از پیچیدهگویی و ابهام پرهیز کند و تا میتواند ساده و روشن سخن بگوید. ابهام و ایهام میتواند باعث تأخیر در دستیابی مردم به حقیقت شود و در عین حال اسباب رنج و مرارت آنها را فراهم کند. نکته مهم دیگر در تقریر حقیقت، پرهیز روشنفکر از گرایشهای ایدئولوژیک است. به نظر استاد ملکیان تا جایی که علم و تجربه فردی اجازه میدهد روشنفکر باید از گرایشهای ایدئولوژیک دوری گزیند. علاوه بر پرهیز از ایدئولوژی اندیشی، نباید شخصیت و منش خود را به رای و نظر خودش پیوند بزند. روشنفکر نباید اندیشهاش را سپری برای شخصیت و خودخواهیاش قرار دهد و بگوید که «حق آن است که من میگویم». به نظر استاد ملکیان، «من» و هویت روشنفکر باید سیال و پویا باشد و نه پایا و ایستا.
داکتر عبدالکریم سروش:
داکتر سروش سخن خود را با ذکر این نکته آغاز کرد که هر دو تعبیر «حقیقت» و «روشنفکری» برای ایشان مبهم و ناواضح است. داکتر سروش گفت که به صورت واضح و دقیق نمیداند که معنای روشنفکری و حقیقت چیست تا بتواند رابطه و نسبت میان آن دو را به خوبی واکاوی کند. داکتر سروش گفت: «وقتی جناب ملکیان و دیگران میفرمایند کار روشنفکر و روشنفکری، تقریر حقیقت است و تقلیل مرارت، از خود میپرسم: روشنفکر کیست؟»
به نظر داکتر سروش، تعریف «تقریر حقیقت و تقلیل مرارت» یک تعبیر توتولوژیک (تعبیری که خود را تکرار یا همانگویی میکند) است. مثل آن است که گفته شود: «ای کسانی که تقریر حقیقت و تقلیل مرارت میکنید، کار شما تقریر حقیقت و تقلیل مرارت است». به نظر داکتر سروش، این تعریف استاد ملکیان (روشنفکر کسانی است که تقریر حقیقت میکند و تقلیل مرارت)، یک تعریف جامع و مانع نیست. به نظر داکتر سروش، بسیاری دیگر هم تقریر حقیقت و تقلیل مرارت میکنند، مثلاً پزشکان، مثلاً طرفداران محیط زیست. این افراد و بسیاری دیگر هم تقریر حقیقت میکنند و هم تقلیل مرارت. پزشک حقیقتی را مییابد و در راستای کم کردن رنج بیمار تلاش میکند. داکتر سروش بر این نکته بسیار تأکید کرد که دایره روشنفکری بسی فراختر و گستردهتر از آن است که تصور میشود. به نظر ایشان، روشنفکری یک وظیفه عام است و عموم کسانی که «دلسوز مردم هستند و داشتههای خود را اعم از علمی و غیرعلمی، صادقانه خرج این دلسوزی و شفقت بر خلق میکنند»، روشنفکر هستند. ایشان در ادامه گفت: «بنابراین، نباید گروه خاصی را – مثلاً درس خواندهها را – محدود و محصور کرد و روشنفکر خواند، سپس به این پرداخت که آیا این گروه به وظیفه خود عمل میکند یا خیر. روشنفکری دایره بسیار بزرگی است که خیلیها را در بر میگیرد و به معنایی که گفته شد، افراد علی قدر مراتب هم میتوانند روشنفکر باشند.»
داکتر سروش در ادامه سخنان خود، چیستی حقیقت مورد نظر روشنفکر را مورد پرسش قرار داد و گفت: «اما تعریف حقیقت هم مهم است. گفته شد که روشنفکر باید حقیقت را بگوید؛ اما کدام حقیقت؟ حقیقت طبی یا حقیقت فیزیکی یا دینی یا …؟ با بیان کدام حقیقت، شخص روشنفکر محسوب میشود یا وظیفه او است که بگوید؟» داکتر سروش گفت که علاوه بر اینکه تعبیر «روشنفکر» گنگ و مبهم است، حقیقتی که او قرار است تقریر کند، نیز مبهم است.
در ادامه، داکتر سروش گفت که بیان حقیقت به شرایط و هزینه کار و مخاطب بستهگی دارد. پرسش اصلی این است که چرا باید روشنفکر هزینه سنگین حقیقتگویی را بدهد؟ در جوامع استبدادی هزینه حقیقتگویی بسیار سنگین است و چه چیزی به ما اجازه میدهد که روشنفکران را مجبور به پرداخت هزینه سنگین حقیقتگویی کنیم؟
داکتر سروش در پاسخ به سخن استاد ملکیان در خصوص پرهیز روشنفکر از ایدئولوژی، گفت تصور اینکه ما بتوانیم بدون پیشفرض وارد گفتوگو با دیگران شویم، تصور نادرستی است. «اما آیا میشود هیچ مفروض و پیشفرضی نداشت؟ آیا سارتر هیچ پیشفرضی نداشت؟ او قائل به مسوولیت بود. او اگزیستانسیالیست بود و رویکرد اگزیستانسیالیستی خود را در روشنفکری خودش مدخلیت میداد. او قائل به حسن و قبح بود. خود آقای ملکیان که تقریر حقیقت و تقلیل مرارت را نیکو میشمارند، لذا پیش از بیان وظیفه روشنفکر قائل به حسن و قبح هستند، یعنی لاجرم به یک مکتب اخلاقی قائل هستند که در آن حسن و قبح به نحو خاصی تعریف شده و از مصادیقش تقریر حقیقت و تقلیل مرارت است».
داکتر سروش برای جمعبندی سخنان خود از جمله معروف ریچارد رورتی، فیلسوف معروف امریکایی نقل قول کرد، رورتی میگوید: «در قرون وسطا، خدا معیار همهچیز بود، در دوران مدرن عقل خدا شد و در دوران پست مدرن هیچ خدایی وجود ندارد». در زمانه استیلای پست مدرنیسم همه معیارها فروریخته است و ما با انواع عقل و انواع حقیقت روبهرو هستیم. حقیقت مبهم است، روشنفکری مبهم است و در میانه این ابهامهای مهم ما نمیتوانیم با صراحت سخن بگوییم و حتا برای روشنفکر تعیین تکلیف کنیم.
داوری میان این دو نگاه
در مقام داوری میان این دو رویکرد، علاوه بر نکات بسیار ارزشمندی که در هر دو روایت و نگرش آمده است، هر دو نگرش با دشواریهای جدی و مهمی نیز همراه است. در مورد تعریف استاد ملکیان از وظایف و رسالت روشنفکری من با همه نکات مطرح شده در بحث داکتر سروش، به ویژه دشواری تعریف روشنفکر و حقیقت و در نتیجه دشواری تعیین نسبت و ربط روشنفکر و حقیقت، موافقم. علاوه بر نکات انتقادی مطرح شده در سخنان داکتر سروش، نکات و مسایل دیگری را نیز میتوان در سخنان استاد ملکیان تأملبرانگیز و پرسشآور یافت. من سعی میکنم در مقام یک بیننده و خواننده بیطرف، نکات دریافتی و پرسشهایم را به سخنان این دو چهره برجسته فکر و اندیشه، مطرح کنم. این پرسشها و نکات نه از روی مجادله، بلکه برای آموختن و یادگیری بیشتر است.
الف: استاد ملکیان و حقیقت روشنفکری
علاوه بر مسایل طرح شده در سخنان داکتر سروش، میخواهم نکات ذیل را نیز در رابطه به فرمایشات استاد ملکیان مطرح کنم:
۱- «تقریر حقیقت» در نگاه استاد ملکیان از لوازم و توابع کشف حقیقت دانسته شده است. کسی که به تعبیر ایشان از راههای «آموزش و کشف شخصی» به حقیقت دسترسی پیدا میکند، این حقیقت مکشوفه را باید با بیان رسا و به دور از ابهام به دیگران منتقل کند. راههای رسیدن به حقیقت به نظر استاد ملکیان آموزش و کشف شخصی پنداشته شده؛ اما پرسش این است که به راستی چگونه میتوان از طریق آموزش به حقیقت دسترسی پیدا کرد؟ آموزش عمومی در نگاه بسیاری از منتقدان معاصر چیزی جز کشتارگاه حقیقت نیست.
استاد در مورد مکانیسم «کشف شخصی» شرح بیشتری نداده است؛ اما هرچه باشد، نوعی رویکرد فردی برای دسترسی به حقیقت معرفی شده است. در این رویکرد، حقیقت یک امر بسیط و مستقل از سوژه پنداشته شده؛ امری که احتمالاً براساس دانش و قراردادهای جمعی قابل کشف و استنباط است. بسیط انگاری حقیقت میتواند امر انتقال حقیقت از شخصی به شخص دیگر را نیز شامل شود. در این صورت، حقیقت تا سطح چیزی همانند آگاهی یا دانش تقلیل مییابد و ترویج و تکثیر آن نیز مشمول همان رویکرد و قوانین خواهد بود. برای فیلسوفی چون مارتین هایدگر، تقریر حقیقت اما تنها راه کشف حقیقت پنداشته میشود. ما با نگارش یا گزارش امر واقع، امکان کشف حقیقت را فراهم میآوریم. برای هایدگر حقیقت نه چیز قطعی و مسلم و خارج از جهان سوژه و نه حتا نوع خاصی از رابطهای که ما با خویشتن خویش و جهان برقرار میکنیم؛ رابطهای که براساس آن جهان جان و جوهر خود را به ما مینمایاند، بلکه یک حادثه پنداشته میشود. حادثهای که از جنس زبان است، در زبان رخ میدهد و جهان ما را اما زیر و رو میکند. حقیقت حادثهای است که وقتی به وقوع بپیوندد، نه تنها رابطه ما را با جهان دگرگون میکند، بلکه ما را با جهانِ آشنا و همیشهگی مان، کاملاً بیگانه میسازد. در پی وقوع حقیقت ما یکسره با خویش و جهان بیگانه میشویم.
استاد ملکیان اما میان کشف حقیقت و تقریر آن تفکیک قایل میشود و تقریر حقیقت را نه به معنای ایجاد و انشای حقیقت، بلکه به معنای نشر حقیقت میشمارد. به همین دلیل، استاد توصیه میکند که تقریر حقیقت باید با زبان ساده و قابل فهم صورت گیرد. در این رویکرد، زبان ابزاری برای انتقال حقیقت مکشوفه پنداشته شده است. دلیل این امر هم این است که به گفته ایشان حقیقت را باید به زبان ساده تقریر کرد تا برای همهگان قابل فهم باشد. دشواری مسأله در این است که استاد ملکیان زبان را ابزاری برای انتقال حقیقت میداند. این در حالی است که برای هایدگر و اکثر فیلسوفان ساختارگرا و پساساختارگرا، زبان جایگاه تولید حقیقت پنداشته میشود. در زبان است که هر کس حقیقت یگانه خویش را کشف میکند. به عبارت دیگر، حقیقت محصول تقریر و نگارش است. استاد ملکیان اما حقیقت را یک امر پیشاتقریری، پیشانگارشی میپندارد.
نکته دیگری که میتوان در این خصوص به آن اشاره کرد، این است که برای استاد ملکیان وظیفه روشنفکر تقریر حقیقت است و نه کشف آن. چنین به نظر میرسد که برای استاد ملکیان کشف حقیقت به مراتب کماهمیتتر از نقل و تقریر آن است. در اینجا نیز میتوان با سخن همنوا نبود. این کشف حقیقت است که باید نه تنها از تقریر آن، بلکه از همه امورات دیگر مهمتر و باارزشتر باشد. کشف حقیقت باید جان و جهان روشنفکر را روشنتر و هوشیارتر کند و آنچنان که هایدگر میگوید، بسان حادثهای او را به سخن گفتن و انتشار حادثهای بنماید که جان او را «تر» و «شیرین» کرده است.
۲- در نگاه استاد ملکیان روشنفکر نقش شبیه پیامبرانه دارد. روشنفکر به صورت بسیار خاص و ویژه به حقیقت دسترسی پیدا میکند و بعد از او توقع میرود که حقیقت مکشوفه را با دیگران نیز در میان بگذارد. حال پرسش این است که روشنفکر چگونه این جایگاه ویژه را به دست میآورد؟ چه چیزی باعث میشود که غیر روشنفکر نتواند به حقیقت دسترسی پیدا کند؛ اما روشنفکر به چنین جایگاهی دست یازد؟ آیا دسترسی روشنفکر به حقیقت محصول دانش او است؟ بعید به نظر میرسد که استاد ملکیان حقیقت را محصول دانش بداند. در این صورت، توجه ما باید روی «کشف شخصی» روشنفکر متمرکز شود. برای حل این مسأله میتوان دو راه حل متصور شد: نخست اینکه «کشف» را بازهم محصول دانش روشنفکر بدانیم؛ نوع ویژهای از کاربرد دانش. آنگونه که کارآگاهان پولیس برای کشف حقیقت تلاش میکنند. در این صورت، باز هم به رابطه دانش و حقیقت باز میگردیم. راه حل دوم هم این است که «کشف» روشنفکر را محصول نوع خاصی رابطه روحی و روانی روشنفکر با حقیقت بدانیم؛ نوع خاصی رابطه با حقیقت. در این صورت روشنفکر کسی نیست جز یک عارف و صوفی. عرفان و تصوف به صورت عام مکتب تربیتی ویژه برای ایجاد رابطه خاص روحی و روانی با نظام هستی و با حقیقت است. اگر روشنفکر عارف باشد، در این صورت عقلمحوری و نگاه سکولار او به جهان در جهان تصوف جایی ندارد. اگر روشنفکر عارف نباشد، پس چه چیزی به او قدرت ویژه کشف حقیقت را داده است؟
۳- شبیه پیامبر انگاری روشنفکران به صورت بسیار طبیعی دسترسی به حقیقت را حق انحصاری آنان قلمداد میکند. روشنفکر از آن روی که روشنفکر است، قدرت ویژهای برای کشف حقیقت دارد. پیامد چنین نگاهی تأسیس طبقه ویژهای است که از فرصت و امکان ویژهای برای دسترسی به حقیقت برخوردار خواهد بود و این طبقه شباهت زیادی با طبقه روحانیان دارد؛ طبقهای که از جایگاه ویژهای در کشورهای مذهبی برخوردار است. دلیل توجه ویژه به روحانیون نیز چیزی نیست جز تصور اینکه این طبقه رابطه ویژهای با حقیقت دارد و دقیقاً به خاطر رابطه ویژهشان با حقیقت از دایره نقد خارج است. آیا چنین رویکردی به خودی خود نوعی نقض غرض نیست؟ روشنفکر کسی است که با محوریت عقل و خرد به نقد جامعه میپردازد؛ اما در عین حال واجد رابطه ویژهای با حقیقت است و به همین دلیل طبقه ویژه جلیله و در عین حال نقدناپذیری را تأسیس میکند.
۴- به نظر میرسد، دشواریهایی که تاکنون برشمرده شد، ناشی از دو مسأله باشد. مسأله اول اینکه، حقیقت را یگانه و پیشازبانی بدانیم و مسأله دوم اینکه، دسترسی به حقیقت را حق ویژه افراد خاصی قلمداد کنیم. اگر تصور کنیم که حقایق به صورت خاص و ویژه در خارج از جهان سوژه، یا به قول هایدگر «در میان ابرها» وجود دارد و وظیفه ویژه روشنفکر کشف آنها است، در این صورت، قدرت کشف حقیقت را افراد ویژهای در دست خواهند گرفت. دقیقاً با چنین رویکردی است که مردم از حق دسترسی مستقیم به حقیقت محروم میشوند و کسان دیگری برای آنها و به جای آنها به حقیقت دسترسی خواهند داشت.
ب: داکتر سروش و دموکراتیزاسیون پروژه روشنفکری
۱- داکتر سروش با مبهم خواندن و غیرقابل تعریف بودن تعبیر «روشنفکر» سعی میکند این ابهام را با اتخاذ دو روش متفاوت مرتفع نماید. نخست اینکه ایشان با عامسازی این اسم خاص، آن را از حالت خاص و در عین حال غیرقابل تعریف بیرون بیاورد و با عمومیسازی خصلت روشنفکری امکان ابهامزدایی از آن را فراهم کند. رویکرد دوم ایشان نیز تلاش برای تعریف روشنفکر است. ایشان علیرغم ادعای خودشان مبنی بر غیرقابل تعریف بودن این تعبیر، خودشان روشنفکری را چنین تعریف میفرماید: عموم کسانی که «دلسوز مردم هستند و داشتههای خود را اعم از علمی و غیرعلمی، صادقانه خرج این دلسوزی و شفقت بر خلق میکنند»، روشنفکر هستند. این تعریف به خودی خود نشانگر انصراف داکتر سروش از رای «تعریفناپذیری و مبهم بودن روشنفکر» است و در نتیجه ایشان دقیقاً در کنار استاد ملکیان مینشیند تا تعریف دیگری از روشنفکر عرضه کند. تعریف داکتر سروش از روشنفکر نیز معادله احساس – اخلاقمحوری از تعریف استاد ملکیان عرضه میکند.
۲- تعبیر «روشنفکر» به صورت خودکار با پیشزمینههای فکری و فرهنگی خاصی همراه است. اگر تصور کنیم که این تعبیر کاملاً خنثا و به تعبیری بدون پیشینه و تاریخ است، به خطا رفتهایم. این سخن حقیر ارجاع به تعریفناپذیری روشنفکر و روشنفکری است. من کاملاً با داکتر سروش در تعریفناپذیری روشنفکر همنوا هستم؛ اما در عین حال این تعریفناپذیری به معنای تعریفناپذیری ذاتی نیست. در نظر بگیرید که بخواهیم شعر را معنا کنیم. ما میتوانیم به سادهگی بگوییم که نمیتوانیم تعریفی برای شعر بیابیم که همه ویژهگیهای آن را احتوا کند. این سخنی است دقیق و قابل قبول؛ اما به خاطر داشته باشیم که صدها متفکر و ادیب در طول تاریخ شرق و غرب شعر را تعریف کردهاند. درست است که ما به یک تعریف جامع و مانع از شعر دست نیافتهایم؛ اما خود همین تعریفهای متعدد و متفاوت نشانگر آن است که شعر در ذات خود یک پیشزمینه فکری و فرهنگی را به همراه دارد. این پیشزمینه فکری و فرهنگی را میشود نوعی دعوت شعر برای تعریف شدن خواند، نوعی مبارزهطلبی و به چالش کشاندن اهل اندیشه و خرد. اینگونه مینماید که شعر در طول تاریخ فیلسوفان و ادبیاتشناسان را به مبارزه طلبیده باشد. به نظر حقیر، تعریفناپذیری شعر به خودی خود دعوتی برای تعریف کردن و تعریف شدن شعر است. در مورد تعریف روشنفکر و حقیقت نیز چنین وضعیتی را باید در نظر گرفت. روشنفکر بعد از کانت، به شکل بسیار ظریفی روشنگری را در ذات خود نهفته دارد. درست است که عدهای روشنفکر را معادل روشنگر دانستهاند و این معادلسازی به شکلی تقلیل وجوه دیگر روشنفکری است و باید از آن حذر داشت؛ اما به نظر میرسد که تعلل و تردید در معادلسازی برای روشنفکر و روشنفکری، نیز به معنای صرف نظر کردن از بار معنایی و فرهنگی این تعبیر باشد. میخواهم به آقای داکتر سروش عزیز عرض کنم که تعبیر روشنفکر با تمامی تعریفناپذیریاش تعریفپذیر است و نوع و جنسیت این تعریف بستهگی به موقعیت خاص فکری و فرهنگی ما دارد. به نظر میرسد برای حل این مشکل ما ناگزیر هستیم که دایرهای از ویژهگیهای این تعبیر را ترسیم کنیم و تمامی معادلهای مهم این تعبیر را در آن درج کنیم و بعد بگوییم که روشنفکری یعنی کار و تعامل مشترک مجموعهای از این معانی است. به عنوان مثال، اگر روشنفکری را به ترتیب معادل روشنگری، تقریر حقیقت، تقلیل مرارت، دلسوزی و شفقت به مردم و… بدانیم، باید بکوشیم که فصل مشترک همه این تعریفها چیست.
موریس بلانشو میگوید که هر کلمه نه تنها برای خود، تاریخ و سرگذشتی دارد؛ بلکه هر کلمه خود تاریخ است. با چنین رویکردی میتوان گفت که در تعبیر روشنفکر کانت زندهگی میکند. نه اینکه این کلمه ما را به یاد کانت میاندازد؛ بلکه این کلمه خانه دیگر کانت است. در این کلمه نه تنها کانت و مارکس، بلکه همه نامهای بزرگی که برای روشنگری و آزادی نوشتهاند، حضور دارند. در این کلمه نیچه، هگل، هایدگر، شریعتی، نصر حامد ابوزید، داکتر سروش، استاد ملکیان، استاد شبستری و جمع کثیری از اینگونه نامهای مبارک حضور دارند. چگونه میتوان بار سنگین و شریف این همه اندیشه و اندیشیدن را از شانه این کلمه عزیز برداشت و آن را برهنه و غیرقابل تعریف تصور کرد؟
۳- رویکرد داکتر سروش برای دموکراتیزاسیون روشنفکری میتواند به تقلیل هستیشناسانه روشنفکری و در نهایت بیمعنایی آن بینجامد. عامسازی پروژه روشنفکری هرچند میتواند به معنای بازکردن فرصت نشر و تکثیر حقیقت و مشارکت همه مردم در کشف حقیقت باشد؛ اما از لحاظ منطقی میتواند به روندی بینجامد که از یکسوی آن به هرجومرج فکری رسیده باشیم و از سوی دیگر به تضعیف تدریجی روشنفکری. اگر روشنفکری را یک ویژهگی عام بدانیم، اگر همه مردم روشنفکر باشند، در این صورت روشنفکری باید امری از امورات طبیعی قلمداد شود؛ چیزی از جنس خواب و خوراک. وقتی میگوییم همه روشنفکر اند، از نظر منطقی تفاوت میان روشنفکری با مسایل دیگر را از میان بر میداریم و آن را مساوی با کارهای عام دیگر میکنیم. روشنفکری و هر امر ویژه دیگری با مرزهایش تعریف میشود، با تفاوت یا تفاوتهایی که با دیگر امور دارد، شناخته میشود. اگر این تفاوتها را نادیده بگیریم، در این صورت، روشنفکری دقیقاً مساوی با چیزی چون غذا خوردن خواهد شد. از سوی دیگر، اگر همه روشنفکر باشند، این سخن دقیقاً به معنای این است که بگوییم: «هیچکسی روشنفکر نیست». علت این امر هم برداشته شدن دیوار میان روشنفکر و غیرروشنفکر است. منظورم از دیوار، صفات متمایز کننده امر روشنفکری است. به هر حال، یا روشنفکری یک امر خاص است و ویژهگیهای خاص خودش را دارد، آنگونه که مثلاً تقریر حقیت میکند و تقلیل مرارت، یا نه، روشنفکری چنین ویژهگیهای خاصی را شامل نمیشود. اگر همه روشنفکر باشند، بیتردید هیچکسی روشنفکر نیست. ما برای نشان دادن هر امر خاصی ناگزیر از ترسیم محدودیت و تأسیس دیوار و مرز هستیم. اگر دست به تأسیس مرز و محدودیت بزنیم، آنگاه روشنفکری یک پروژه عام نخواهد بود و فیزیکدان و میکانیک و برقکار نمیتوانند روشنفکر باشند. روشنفکری با دیوارهایی چون روشنی فکر و فکر روشن و… از دیگر مشاغل و اصناف جدا خواهد شد.