صالی من سلام

دو روز می شود که که نتوانسته ام حال چشمانت را بپرسم. می دانی که سخت بیمار بودم.از سرگ زندگی در حال عبور بودم که ناگهان کبوتری با بالهای سپیدش آمد و کناردست چپم نشست. هر دو سکوت کرده بودیم که در یک ناگهان او از جای خود برخاست و تمام تنهایی مرا بال زد. من می خواستم پرواز را به خاطر بسپارم اما ردیف و قافیه چشمانم کمی از اوزان عروضی عشق خارج شده بودند. می دانی دیوانه جان! بسیاری از جان ها خیلی بی جان اند اما وقتی تو از پل باغ عمومی عبور می کنی نه تنها من که حتی آن پل قدیمی که هزار پیراهن از این پل های تازه به دوران رسیده بیشتر پاره کرده است در مقابل قدم هایت خم می شود تا تو راحت تر رد شوی. شاید پل باغ عمومی نیز می خواهد چون من از زینه های نگاهت بالا برود و از ارتفاع چشمانت خدا را به تماشا بنشیند و در همان بالا یک عکس یادگاری با خواجه عبدالله انصاری بگیرد.

دیروز را یادت هست؟ همین دیروز را می گویم. من خواب دیده ام که تو با یک کاسه ی کلان که پر از خیلی چیزهاست می زنی به سر من. من گیچ می شوم و کم کم تاریک می شوم، می نشینم و تو دستت را می گذاری رو پیشانی ام و می گویی: چقدر تب داری، لطفا از خودت کمی فاصله بگیر. با این سخن شیرینت من تازه می شوم و بوی دست تو را به تمام زبان های زنده ی دنیا ترجمه می کنم. اینک اما این کار عزیز به پایان رسیده است. من دیروز چشمانت را در پرتیراژ ترین روزنامه های جهان ترجمه کردم.

دیروز را یادت هست؟ همین دیروز را می گویم. تو از کنارم رد شدی. یک لحظه خیال کردم که از چشمانت خیس شده ام. تو بی مقدمه می آیی و بی درنگ و توقف می روی، بی لبخند حرف می زنی و آخر کارهم بی آنکه کسی بفهمد مرا می بوسی و می روی.

گاهی از خودم می پرسم چرا باید دچارت می شدم، دچار و اینگونه گرفتار و اسیر. کمی که می اندیشم می بینم تو اصلا مثل یک اتفاق ناگهانی، بی خبر می آیی، تو اتفاق می افتی. در یک ناگهان – چون حادثه ای بر خواب خسته ای آوار می شوی. وقتی تو آمدی من نبودم. وقتی من آمدم تو رفته بودی. ما در پل باغ عمومی بهم رسیدیم. تو با دیدن من – مثل اینکه نقشه ی قتل کسی را کشیده باشی وآهسته طناب تنهایی را با دستان خویش به گردنش بیاویزی- گفتی: مدتی است که کتابچه ام بوی تو را می دهد. کمتر نامه ی عاشقانه بنویس. این جمله ی متناقضت کاری کرد که من تمام کتابچه های کابل را خریدم و برایت نامه های عاشقانه نوشتم. چه فایده، آخرش همه را داخل چری انداختی. وقتی نامه ها می سوخت خیال می کردم که قیامت شده است و من دارم در آتش آن می سوزم. اصلا تا چند روز بعد صورتم می سوخت و بدنم بوی خاکستر می داد.

دیوانه جان! امروز کمی مرا قدم بزن. خیلی تاریک شده ام. اگر مرا همین امروز قدم بزنی فردا شاید در تمام روزنامه های جان منتشر شوم.

وعده ی فردا یادت نرود. وقتی آمدی دستانت را حتما با خود بیاور.