الا یا ایهالساقی
این شعر با اشاره شروع می شود، اصلا شعردر ذات خود اشاره ای بیش نیست، اشاره ای به سمت عاشقانگی جهان. این شعر اشارتی است به ساقی، شاید اصلا این شعر نه با اشاره که با شراب شروع شده باشد. ساقی کسی نیست جز شرابدار و به همین دلیل ساقی ادامه ی حضور شراب است، ادامه ی زندگی شراب. ساقی شرابی است که سخن می گوید، ساقی شرابی است که راه می رود. “الا یا ایهالساقی ادرکاسا و ناولها” تمنای شاعرانه ای است برای شراب شدن. به زبان امروزی ها، این مصرع نوعی درخواست پناهندگی در سرزمینی است که فکر و خیال در آن ممنوع است، کشوری که در آن کسی مجبور نیست همواره سرگرم سئوال و جواب باشد و همیشه دچار تنگی نفس ریاضیات. دلیل درخواست اقامت شاعر عشق است. شاعر می گوید که عشق رنج مرد افگنی است. می گوید که شروع عشق شیرین است و تداوم آن تلخ تر از گناه کبیره، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها. بعد شاعر، که همان حضرت حافظ باشد، با عشق ادامه می دهد. گویا هم از عشق ناراضی است و هم سخن گفتن از آن کامش را شیرین می کند. گویا این تلخ ِ شیرین وش را نمی تواند برای لحظه ای هم زمین بگذارد و از چیز دیگری بگوید، شاید عشق تنها چیز ممکن این جهان باشد، چیزی که همه ی چیزهای دیگر برای او و به خاطر او ساخته شده اند.
فضای جهان سرشار از بوی عشق است. دلیل این مسئله از نظر حافظ اینست که باد صبا، که راست قامت ترین باد جهان به حساب می آید، مسئول انتشار بوی عشق است. باد صبا هر روز به منزل جانان می رود و بوی زلف نگار را با همه ی تازگی و طراوتش در میان شهر جار می زند و در و دیوار هر محله ای را با این بوی خوش تزئیین می کند. صبا که خوش و شادکام از رسالت شیرینی است که به آن مبعوث شده ، تا می تواند دست به انتشار عشق می زند و عابران خیس و خسته، در حوالی منزل جانان را دل خون و نا آرام می سازد. گویا هرکسی که به این بوی خوش دچار می شود، التهابی سراسر وجودش را فرا می گیرد، التهابی از جنس گم شدن، از جنس جنون. گویا این بوی خوش همان جام شیرین شراب است که عشق را با تلخی به کام ما می چشاند. در این فصل فراگیر شدن بوی نگار، هم جهان گذرا و در حال شدن و از دست رفتن است، هم فضا تاریک و تار و اما دل ما به وصلی می اندیشید که ابدی و همیشگی است. شب عمر ما تاریک است و ما همانند کشتی نشتگانی هستیم که دچار موج و طوفان شده باشد. دلبر اما از دل ما و قصه ی پر غصه اش چیزی نمی داند. جانان با خویش و زیبایی بی نظیرش سرگرم است و در این سرگرمی و بازی آنچنان غرق می شود که ما در میان طوفان و موج. شاید موج و گرداب ترسناک همان عشق آتشینی باشد که ما را یکسره در کام خود کشیده است. در عشق است و با عشق که آب و آتش به یگانگی می رسند. جالب ترین قسمت قصه ی زندگی انسان نیز اینست که راه نجات او از این موج ترسناک و طوفان هایل نیز خود همین موج و طوفان است، خود عشق. از عشق هم فقط می توان به عشق پناه برد و راه نجات جستجو کرد.
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها