شعر با یک پرسش شروع می شود، پرسش از درستی کار و کار درست. هر کاری یا باید درست باشد که حاصل تمرین آن در و گوهر است و یا هم نادرست، که نتیجه ی آن تلخ و تاریک است. مذهب با همین مرزبندی ها شروع می شود و با آن ادامه می یابد. کار مذهب نشان دادن خوبی ها و شیوه های خوب شدن و خوب بودن است. حافظ اما می گوید که مذهب با این مرز بندی ها و مرز آفرینی ها گاه باطن و اصل را قربانی ظاهر و فرع می کند. با شکل دادن بی شکل، شکل جای محتوا را می گیرد. وقتی صومعه ساخته شد پای خرقه به میان کشیده می شود و خرقه ها به احتمال بسیار زیاد به رنگ و ریا آلوده می شوند.
حافظ می گوید که کار ما آفتاب شدن است و برای رسیدن به این نقطه ی عزیز و روشن، اسیر شکل و ظاهر شدن می تواند ما را گمراه کند. حاصل مرزبندی های مذهب حتی اگر روشنی هم باشد به شمع مرده ای می رسد که برای روشن شدن به شعله ای نیازمند است و اگر روشن هم شود فقط می تواند پیش پای ما را روشن کند، همین. کار ما آفتاب شدن است نه شمع مرده ای که خود بخشی از تاریکی است. واقعیت اینست که انسان خود زمانی آفتاب بوده است، روشن تر از همه ی روشنی ها و شگرف تر از همه ی خوبی ها. انسان فرشته ای بوده که همه ی فرشتگان دیگر در گروه جمال و جلالش دل داده بودند. شب های سترگی میان آدم و زمانه ی فرشتگی اش سایه انداخته و اینک آدم روزگار طلایی اش را مثل یک خواب ، یک افسانه به یاد می اورد.
حافظ می گوید که “یاد خوش” آن روزگاران طلایی باید تنها مذهب برای آدمیان باشد. کسی که این واقعیت برهنه را درک کند و بداند که انسان دچار فصل فراق گردیده و حالا اسیر سیاهی و تیرگی خاک گشته است، درک این واقعیت می تواند قرار و خواب را از جان و جهان آدم برباید و مایه ی سعی و تلاش همیشگی گردد.
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کج