عشق یعنی همه ی جهان. به همین دلیل در معامله ی عشق، بهای عشق چیزی کمتر از جان نیست. جهان و هرچه در اوست را می باید در اول قدم فدای ناز عاشق کرد و بعد نوبت جان بازی و گذاشتن همه ی هستی در طبق عنایت و اخلاص است. حافظ می گوید که اگر  دلبر دل ربا و گریزپایش اندک عنایتی در دریافت دل حافظ داشته باشد، وی حاضر است که همه ی جهان را فدای خال زیبا و هندوانه اش نماید. سمر قند و بخارا خلاصه ی جهان آنروزگار شاعر است و حافظ با نام بردن از این دو شهر شهیر، خواسته است بگوید که او حاضر است مهمترین و شکوهمند ترین چیزهای این جهان را فدای یک خال دلبرش نماید.

این غزل شاید یکی از شور انگیز ترین و در عین حال گریز پا ترین غزل حافظ باشد. هر بندی در پی بند نگاری و بیان کاری است.از یکدستی و استواری دیگر غزل های حافظ در این جا خبری نیست. آنچه که دیده می شود فراز و فرود است، بریدن و وصل است و از هر دری سخن گفتن  و در سفتن است. شاید بتوان گفت که این غزل محل عاشقی حافظ است، نمایشگاه عاشق شدن حافظ و نماینده و نمایانده ی شور و شر درونی او.

بعد از حدیث خال دلبر شیرازی اش، حافظ به تصویرگری دلبرانه ی خطه شیراز دست می یازد. در مقام مقایسه ی شیراز و بهشت،  حافظ گللگشت مصلا و جوی رکن آباد را بهتر و زیباتر از بهشت می خواند و هوای خوش شیراز را شراب همیشگی و می باقی نام می دهد.

گویا لشکر کلمات، در آماده باش کامل به سر می برند و گوش به فرمان حافظ ایستاده اند تا بتوانند فرمان او را عملی سازند. بیت بعدی نمایشگاه قدرت کلمات و رژه رفتن این سربازان فداکار است. “فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب”، قیام کلمات، قیامت زیبایی و آشوب همیشگی واژگان علیه قید و بند های مرسوم زبانی است. لولی به معنای ظریف و لطیف است، این معنای شریف جامه ی شیرینی کاری به تن می کند و بعد در منصب شوخ طبعی می نشیند. زیبارویان شیرین کردار و خوش طبع با قدم گذاشتن به شهر، شهر را به آشوب می کشند با حضور شیرین آنان باعث می شود که آشوب و غوغای همیشگی در دل و جان شهر جان بگیرد. این آشوب چنان جان و جهان شهر و شهریان را در می نورد و تاراج می کند که گرسنگان دسترخان کریمانه و عیدانه ی شاهان را.

چنین است که عشق هرقدر هم کامل باشد باز ناقص و نا توان است و نمی تواند تمامت تمنای دلبر خواهی عاشق را بگذارد. دلیل شهرآشوبی عشق زیبایی است. حافظ می گوید که این زیبایی دلبر است که باعث از دست رفتن دین و ایمان می شود و خود همین زیبایی به دین و ایمان تبدیل می گردد. زیبایی روز افزون یوسف باعث شد که زن صاحب داری به نام زلیخا از پرده ی دلبردگی و تعهد شوهر بیرون بیاید و شهره ی شهر شود.

حافظ غزل را با ذکری از زیبایی شعر خود به پایان می برد. شاید مراد شاعر این باشد که چون  غزل های حافظ جایی است که در آن از زیبایی دلبر سخن رانده می شود، به همین دلیل بسیار ساده غزل هایش نیز زیبا  و درٌوار است. سخن از زیبایی خود سخن را نیز زیبا می کند. اگر سخن به راستی و و روشنی راز زیبایی دلبر را به نمایش بگذارد، خود سخن نیز از طرز عاشقانه دلبر زیبا می شود.

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.

بده ساقی می باقی، که در جنت نخواهی یافت

کنار  آب رکن آباد و گلگشت مصلا را.

فغان! کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر دل، که ترکان خوان یغما را!

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است –

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی وگر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را.

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند، پند پیر دانا را:

حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.

غزل گفتی و در سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را.