شعر با یک خواهش شروع می شود، خواهشی شکوهمند و شورانگیز. حافظ از باد صبا می خواهد که در میانه ی او و دلبر گریزپایش، پا در میانی کند و مشکل مکاتبه و مکالمه اش را برطرف کند. حافظ شرح شیرینی از تلخی روزگارش عرضه می کند و می گوید که دلبرش سر به کوه و بیابان گذاشته است و به همین روی او را نیز چون خود آواره ی کوه و بیان نموده است.  . حافظ دلبر خود را از شدت شیرینی به شکرفروش تشبیه می کند و از باد صبا می خواهد که در میانه ی او و آن شکر فروش شیرین کردار قرار گیرد و از او بخواهد که تفقد و عنایتی مبذول دارد.  حافظ شکوائیه اش را خطاب به باد صبا شروع می کند و سخنان نخستینش را خطاب به او بیان می کند. گویا بعد از چندی حافظ از این گونه بازی ها به ستوه می آید و در خط دوم مستقیما روی به سمت دلبر می کند و اورا خطاب قرار داده و می گوید: ای گل زیبا روی، غرور زیبایت حتی اجازه نداد که حالی از بلبل بی چاره  جویا شوی. بعد لب به نصیحت می گشاید و معشوقه ی گریزپا را به خوب کرداری توصیه می کند. البته نمی توان به درستی دلیل این کار حافظ را درک کرد. دلبری که کارش دل بردن و گریزپایی است چرا باید اخلاق نیکو گرداند و با لطف معاشرت آشنا شود؟ حافظ البته خود نیز به این حقیقت آشکار گردن می نهد و لب به اعتراف آن می گشاید و می گوید بلند قامتانی که چشمانی سیه و سیمایی چون ماه دارند اصلا رسم آشنایی نمی دانند و به فرهنگ عامه ی معاشرت مبادرت نمی ورزند.

شعر با شکوه و شکایت ملیح و شیرینی ادامه می یابد.  حافظ به شکل های مختلفی تلخی دوری از دلبر را به نمایش می گذارد و آنانی که تن شان به سیم تن شان رسیده را با حسرت به یاد می آورد و از آنان می خواهد که او را نیز به یاد بیاورند.  حافظ خطاب به دلبر گریزپای خود با صدای احتمال بلند می گوید که در زیبایی تو عیبی جز بی وفایی نیست. البته حافظ خود می داند که بی وفایی از بنیادهای اصیل دلبری و زیبایی است. به همین دلیل حافظ در این گونه گفتار ها اصلا چیزی نمی گوید. گویا چیزی گفته و بعد گفتارش در میانه ی کار از کار مانده است. این سخن حافظ چیزی جز درنگی به تن و تنهایی اش نیست.  حافظ خود به این حقیقت اعتراف می کند. این غزل شکوهمندانه به پایان می رسد. حافظ می گوید که سخن او در نوای صدا و سرود زهره حتی مسیحای جان بخش را نیز به رقص و شور وا می دارد. شاید مراد حافظ از چنین پایانی این باشد که توان لشکر کلماتش را به رخ دلبر گریزپایش بکشد و یا اینکه بگوید که به سحر کلماتش او را که چون مسیحایی است به رقص و شور وا خواهد داشت.


صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را