افغانستان تقریبا نیم قرن است که به یک میدان جنگ همیشه جاری و همواره سوزان تبدیل شده است. هر از چندی اگر جنگی یا جنگ هایی متوقف شده اند، این توقف، توقف جنگ نه، توقف اندیشیدن به پایان جنگ و تلاش برای آمادگی های بیشتر برای جنگ های بیشتر و ویرانگر تر بوده است. به دلیل جاری بودن همیشگی جنگ، نظام فکری و فرهنگی این سرزمین نیز جنگزده و جنگی شده است. به خاطر شرایط جنگی، هیچ چیزی در این سرزمین خداداد قابل پیش بینی نیست. هرچیزی و در هر شرایطی ممکن است اتفاق بیافتد.  زمان مفهوم خود را کاملا از دست داده است. کاری را که دیگران نمی توانند در یک سال انجام بدهند ما در یک ساعت تمامش می کنیم. کاری را که دیگران در یک روز انجام می دهند، ما با عرق ریزی روحی و جسمی سالهای متمادی از انجامش عاجزیم. به مفهوم واقعی کلمه، کلمات مهفوم خود را از دست داده اند. نه اینکه صرفا کلمات گستره ی معنایی وسیعی یافته باشند. مثلا وقتی بگوییم که فلانی مبارز است عده ای آنرا خائن بشنوند، عده ای انرا مشمئز کننده بخوانند، عده ای حتی آنرا دشنام غیر قابل بخشش تلقی کنند، نه. منظورم وضعیتی است که در آن برای یک سرباز جای دشمن و فرمانده تبدیل شده باشد. کاری را که دشمن نمی تواند برای سالهای سال با ارتش ما بکند، فرمانده ی ارتش با یک فرمان چند خطه انجام بدهد. جالب ماجرا نیز اینست که این فرمانده ی دشمن گرا هیچگونه مسئولیتی هم در قبال ویران گری های دشمنانه اش ندارد و هیچکسی هم از او هیچ چیزی نخواهد پرسید.

سرباز خسته و خونین در میدان نبرد می جنگد، غنی به او دستور می دهد که سلاحش را زمین بگذارد و تسلیم طالبان آدم خور شود. سرباز اگر از دستور دشمنانه ی غنی سرباز هم بزند، نان و آبش را قطع می کند و یا سرانجام به کمک نیروهای ویژه ی خود او را – به جای طالبان- به قتل می رساند.

چنین وضعیتی است. سرباز نمی داند برای کی و برای چی سربازی کند.  فرهنگی نمی داند ارزش ها و ضد ارزشهای جامعه اش چیست. هنرمند نمی داند سمت و سوی نگاه و نگرش جامعه به کدام سمت است.

زمانه ای است که سنگ روی سنگ بند نیست. افغانستان تبدیل به قریه ای شده است که به قول سعدی بزرگ، در آن سنگ ها را بسته اند و سگ ها را رها کرده اند.