وقتی که به چشمان تو نگاه می‌کنم‌، نگاه‌هایم انگار بال می‌گشایند، پرواز می‌کنند و می‌خواهند همان‌جا، در خانه‌ی چشمان تو هم‌چنان بمانند. چشمان تو مثل دو چشمه اند، زلال و زنده. گمان می‌کنم که چشمانت از همان نخستین روز خلقت جهان جاری بوده‌اند. نخستین بار هوای حضرت حوا به چشمانت زده است. گویا آدم، نه بیش و کم با چشمان تو رو در رو شده است. گمان کنم که حضرت آدم به چشمان تو خطاب شده است و برای چشمان تو شعله‌ور گشته است. آدم بهشت را به بهای چشمان تو ازدست داد و بعد از آن نه به چشم تو رسید و نه به بهشت. بعد از حوا چشمانت هم‌چنان حی و حاضر بود و تار تاریخ را می‌چرخاند تا رابطه‌ی خدا و بندگانش هم‌چنان صلح‌آمیز باقی بماند.

‌می‌گویند کمی از نور چشمانت به شیطان رسید. درست به خاطر چشمان توست که شیطان می‌تواند به‌راحتی وارد دل مردم شود و دل‌شان را به‌آسانی بردارد و به هرکجا که خواست‌، برود. اصلا اگر رد پای چشم تو نبود، شیطان چگونه می‌توانست این همه غوغا کند. شیطان بی‌مدد چشمان تو همان ابلیس کاسه‌لیس و نامرد باقی می‌ماند که مجبور بود روزی ده بار از گرسنگی بمیرد و باز برای گرسنگی کشیدن بیش‌تر زنده شود.

خداوند کمی از چشمان تو را به کوه‌ها بخشید، کوه‌ها از شوق چشمان تو بود که قد کشیدند. کوه‌ها به احترام قامت تو علیه سکوت آسمان قیام کردند. قله‌ها ارتفاع رشید‌شان را به چشمان تو مدیونند. در کوه‌ها بوی خوش دامن تو را به‌خوبی می‌توان حس کرد. کسی که سر به کوه و بیابان می‌زند، کسی که دل به دامنه‌ی سخت صحرا می‌سپارد، به‌خوبی می‌داند که کوه‌ها قلمرو حاکمیت توست. قله‌ها به دل‌گرمی قامت تو قد کشیده‌اند و ارتفاع چشمان تو را در دل‌شان جار زده‌اند. دشت‌ها پیش از این این‌که بتوانند دشت شوند و پیش از آن‌که بر روی خاک خستگی عمیق‌شان را پهن کنند‌، به درک زیبایی چشمان تو نایل آمده‌اند.

هیچ‌کس عزیز!

حکایت از چشمان او را فقط می‌توان با تو در میان گذاشت. تو به‌خوبی می‌دانی که خدا اول خطوط چهره‌ی او را خطاطی کرده است. خدا اول خودش از چشمه‌ی چشمان او سیر نوشیده است و بعد نام او را بر پیشانی باد‌ها نوشته است. خدا به دشت‌ها گفته است که به احترام چشمان او تا سراسر گستره‌ی خاک پهن شوند. خدا به باد گفته است که عطر گیسوان او را به این طرف و آن طرف ببرد. خدا به خودش هم گفته است که همیشه به یاد او باشد. با این‌همه، چگونه از من می‌خواهی که چشمانم را بر روی خودم ببندم و چهارسمت جهان را بی‌جار ‌و ‌جنجال فراموش کنم؟ چگونه از من می‌خواهی که چشمان او را در اولین چهار‌راهی از یاد خودم ببرم؟ تو اصلا چطور می‌توانی این‌همه به اصل اصالت سکوت معتقد باشی و خیال کنی که می‌توان با سکوت از همه‌ی صداها عبور کرد و پیروزی را در آغوش گرفت؟

هیچ‌کس عزیز!

بگذار خیالت را راحت کنم که هیچ ‌خیالی بدون چشمان او راحت نیست. همه‌ی نام‌ها نشانه‌های ناآرامی ما اند. آرامش ما وقتی فراهم می‌شود که چشمان او را به تماشا بنشینیم. در تماشای چشمان اوست که نام‌ها رخت برمی‌بندند. در حضور شکوه‌مند چشمان اوست که نام‌ها نام‌شان را فراموش می‌کنند و برای همیشه از بام زندگی‌شان پایین می‌افتند. چشمان او آغاز خوبی‌ها، شروع شادمانی‌ها و اول لب‌خند اند. کنار چشمه‌ی چشمان او می‌توان به آرامش همیشگی دست یافت. به آرامشی که از جنس همین جهان است، اما این جهانی نیست. به آرامش غریبی که غریب نیست. به آرامش قشنگی که مثل کوه‌های مغرور، دست هیچ پرنده‌ای به قله‌‌ی‌شان نمی‌رسد. کوه‌هایی که گویا پایان ندارند. هرچه بالا بروی، باز هم چیزی برای پیمودن و راهی برای حسرت خوردن هست. به بلندی این کوه بلند که برسی، تازه راهت شروع شده است. تازه احساس می‌کنی که باید دل به کوه‌ها بسپاری و راه دور و درازی را پیش رو بگیری. قله‌ی کوه همه‌ی بلندی آن نیست. بخشی از خطوط مورب آن است که از شانه‌های آن بالا رفته و دیگر پایین نیامده است.

شرح چشمانش را باید با شعر شروع کرد. شاید همه‌ی شعرهای جهان، حاصل نگاه عاشقانه‌اش به گل و گیاه باشند. شعری شعر است که ما را به نگاه او برساند. شعری که دست ما را می‌گیرد و ما را راه می‌اندازد تا در راه نمانیم، تا راه مثل یک قصیده‌ی بلندی ما را در خود نپیچد.

خلاصه بگویم هیچ‌کس عزیز! شعری شعر است که به محض خواندنش، خودت را برداری و بروی به سمت چشم‌هایش‌، به سمت چشمه‌هایش؛ تا هم خودت را سیراب کنی و هم شعرهایت را.