
هیچکس عزیز!
میدانی که بامیان با اندوه میانهی خوبی ندارد. میدانی که قرنها در یک طرف بامیان بودا ایستاده بود و طرف دیگر آن کوهها. بامیان در میانهی بودا و کوه، قرنها زیسته است. خورشید اگر از بلندی حضرت بودا اجازه نمیگرفت، حق ورود به ساحت مقدس بامیان را نداشت. خورشید اول از شانههای حضرت بودا بالا میرفت و بعد گیسوان سنگی و سیمانی بودا را شانه میزد تا سیمای حضرت بودا کمی روشنتر شود. بودا همین که پا به بامیان گذاشت، سکوت کرد و بعد از آن هیچوقت لب به سخن نگشود. سکوت بودا اما ساده و صمیمی بود. هرکسی که روبهروی بودا مینشست، بهخوبی احساس میکرد که این مردِ ساکتِ قدبلند، بسیار تنهاست. بودا واقعا تنها بود. شاید به همین دلیل بخش بزرگی از قامت خود را میانهی دستان زمین پنهان کرده بود. بودا در میانهی کوه ایستاده بود. البته گاه بلندتر از کوه مینمود، گاه بزرگتر از کوه؛ اما واقعیت این است که بودا در دل کوه ایستاده بود تا در نظر نامحرمان بخشی از کوه به حساب آید. میدانی که در همهی این سالهای زیاد، در تمامی این قرنهای قشنگ، حتا یک نفر هم باور نکرد که بودا بخشی از کوه باشد. همهی چشمها بزرگی او را میدیدند و به بلندی او ایمان میآورند. همهی رهگذران در برابر تنهایی عظیم بودا سر تسلیم و تعظیم فرود میآوردند.
هیچکس عزیز!
میدانی که جنگ شده بود، همهی افغانستان به تفنگ پرشدهای میمانست که هرلحظه ممکن بود منفجر شود. انفجار بخشی از زندگی و قرار مردم گشته بود. کشتن و کشته شدن پارهای از تقسیم اوقات روزمرهی مردم بود. سالهای جنگ، سالهای تفنگ، کشتن و کشته شدن به یک عادت تبدیل شده بود. کسی که میتوانست برای چندسال نمیرد، خود را بداقبال میدانست. هرکسی باید برای چیزی میمرد. یکی برای خدا میمرد و دیگری در جنگ با خدا. نمیگویم که خدا به افغانستان آمده بود و سرگرم کشتن بود. نه نه، من چنین چیزی میگویم و نه بودا. اما بودا میداند که راست میگویم، بامیان دیگر حوصلهی تماشای خورشید را نداشت. بامیان آنچنان سرگرم کشتن و کشته شدن بود که خیال میکردی چیزی از اندامش باقی نمانده است. چقدر نامههای عاشقانه، چقدر دستمالهای گلِ سیب در کنار چشمهها جان دادند. برای چشمهها دیدن روی دختران حرام شده بود و پسران تنها میتوانستند با تفنگ ازدواج کنند. چقدر نگاههای عاشقانه که به اشک و خون بدل نشدند. برای دختران دیگر چشمهها جایی برای عاشقی نبود. چشمهها چشمهی دیو شده بودند، محل عبادت غولها.
هیچکس عزیز!
بودا در همهی این سالهای سیاه همان جا ایستاده بود، درست همان جا، همان جایی که حالا دیگر ایستاده نیست. بودا دیگر آمدن و رفتن خورشید را نمیدید. در سنت دیرینهی بودایی، خورشید عَلَُم عشق بود، نماد عاشقی. در هرقریهای قرار بود که خورشید شادابی و طراوت را به کوی و برزن بریزد. خورشید اصلا قرار بود که کبوترِ نامهبر باشد. کبوتری که دختران قریهی بالا را با ناز و نوازش از خواب بیدار کند و گیسوان شان را به سمت چشمهی ده پایین شانه نماید. در سالهای تفنگ اما، خورشید دیگر بوی گیسوی یار را از قریهای به قریهی دیگر نمیبرد. خورشید از شدت تنهایی درحال پیر شدن بود. بودا همهی این تلخکامیها را میدید. بودا به همهی چهرههای شکسته، به همهی دلهای ترکیده، به گلوهای پاره شده و به فراگیرشدن شبهای تار و روزهای دشوار مینگریست. بودا همهی آن قامت بلند و کبودش تبدیل به چشم شده بود. حیرت را، وحشت را و همهی چیزهایی از این قبیل را میشد در سیمای ساده و ساکت این مرد باستانی دید. کسی که به زیارت بودا میرفت، میتوانست به سادگی صدای گریهی بودا را بشنود. در میان همهی آن تفنگداران، در حضور همهی جنگها، بودا ذره ذره شکست و قطره قطره ریخت. بودا میخواست دختران قریهی پایین را شاداب ببیند. بودا میخواست که بچههای کوتل اونی سالی دوبار به بامیان بیایند و میانهی شان را با گل و گیاه تازه نگهدارند. بودا میخواست که شاهد عشق باشد، شاهد دل دادن؛ اما در همهی سالهای جنگ، بودا فقط شاهد سر دادن بود، شاهد شهید شدن. بودا نگران خودش نبود. بودا با همهی آن قامت بلندش نگران کوههای کوتاه، نگران صخرههای کوچک بامیان بود. بودا میخواست که کوتل آجهگگ را در آغوش بگیرد تا ازترس زهرهترک نشود.
هیچکس عزیز!
پنجشنبه، بامیان غرق در ترانه و ترنم شده بود. همهی حنجرههای خوب، همهی صداهای سرآمد و همهی چهرههای قشنگ به بامیان آمده بودند. در میان همهی این خوبیها اما، جای خالی بودا بهخوبی احساس میشد. نورافکنهای بزرگ دل کوه را کاملا روشن کرده بودند تا همه ببینند که دل این کوه خالی است و یک کوه بزرگ و باستانی برای همیشه مرده است.
اگر من در بامیان میبودم، چنددستمال گل سیب را به شاخهی درختی در کوتل آجهگگ آویزان میکردم تا بادهای وحشی صدای عشق و عاشقی را به گوش بودا برساند.