صالی جان سلام!

وقتی که لب باز می کنی و صدایت در صحن زمین جاری می شود، تصور می کنم حتی
پرندگان نیز تشنه شنیدن می شوند. تشنه شنیدن صدای تو. کبوتران دیوانه وار
دانه های نگاهت را نوک می زنند تا مغز صدای شیرینت را بشنوند. راستی چه
معجزه ای در صدایت نهفته است که حتی پرندگان را آشفته می کند؟ صدایت چیزی
شبیه دوشنبه است. تازه و روشن. مثل، مثل سه شنبه آبی است. اصلا صدایت مثل
نسیمی است که هر صبح جمعه مردان خسته را از خواب تشنه شان بر می خیزاند.
صدایت مثل همه ی  شنبه های خداست. مثل همه بی شنبه های خدا.

صدایت را روی ثانیه هایم بریز، بانو جان!. باز هم بگو “سلام”. باز هم بگو
که سخت دلتنگی. بازهم بیا و سمت تاریک مرا صدا باران کن. تو که سکوت می
کنی، واژه ها بی رنگ می شوند.

تو چند شنبه خدایی بانو جان؟ چند شنبه عمر من؟