سلام
اول صبح امروز را از اول چشمانت شروع کرده ام. خوب یادم می آید که همیشه سعی می کردم سمت نگاهت را پیدا کنم. تو وقتی به یک نقطه خیره می شوی، آدم خیال می کند که زمین و زمان درخت شده اند تا تو آنها را با زلال زیبای نگاهت بشویی. راستی آنروز یادت هست؟ روزی که اولین نامه ام را خوانده بودی. گفتم صالی نامه ام را خواندی؟ تو گفتی: بله، خیلی زیبا بود. به پدرم هم دادم، خواند. درست همین جا بود که به جنون شاعرانه ات ایمان آوردم. گفتم: تو از تمام قومندان های عالم هم تفنگ سالارتری. با نگاهت هزاران بمب و راکت و موشک و چیزهای دشوارتر از این ها را روی دل من می ریزی اما هیچ سازمان دفاع از حقوق بشری هم پیدا نمی شود که که نام تو را در لیست ناقضین حقوق بشر اضافه کند. عجب دنیایی است.
وقتی به من نگاه می کنی، یک حس غریب و متناقض ویرانی و آباد شدن در من جان می گیرد. می خواهم بگویم که بیشتر از این به من نگاه نکن، می خواهم بشتر زنده باشم ولی می بینم که زنده بودنم بستگی تام و تمام به نگاه جادویی شما دارد.
صالی جانم!
زند آباد یادت هست؟ آن دقیقه ی طلایی که تو از آنطرف آمدی و مرا در کنار درخت کوچکی تنها دیدی. قیافه ات کمی کهنه شده بود. سعی می کردی که مثل شاگردان اول صنف دوازده منظم حرف بزنی. می خواستی به مادرت بگویی که تو در مرگ من هیچ سهمی نداشته ای. می خواستی قتل مرا بیندازی گردن خودم. عجب آدمی هستی به خدا. مادرت هم باور کرد که من در یک نزاع خانوادگی به قتل رسیده ام. تو با خیال راحت زیر لب خندیدی. البته صدای لبخندت را تنها من می شنیدم.
یادش بخیر زندگی، زنده باد زندآباد. چه کوچه های سخاوتمندی بود، سقف شان آسمان و دل شان سرشار از گام های شاعرانه ی شما.